( عابرپاییز )
چگونه است
حال عابری پاییزی
گمگشته دربیراهه های ناتمام روزگار
وزیادرفته دردام بلای نامردمی
فریادخونینی ویرانگر دردل زار
همسودرتندبادوحشی بیابانی خشک
فضای پرخفقان
وتصویرتاریکی روبه فردا
می گیرد نفس های خسته ی پرغصه را
ای دادوای بیداد
کیست تاکندمرایاد
گیردم دست
اینجادلی شکسته
که به اکراه می تپد
چهره ای پریشان وفرورفته درغبار
درآیینه ی روزگار
جوانی طی نکرده
ره پیری گرفته درپیش
می یابدخویشتن را
گرفتار درکیش ومات
کیست تابداندواقعه ی تلخ سالیان اندوهبار
حیران میان هزاران پرسش وپاسخ
بگوتاکیستم
چراغی روبه خاموشی
که تاچشمان بیدارت به رازمن پوشی
کوچه های شهررا
پاشیده اند خاک مردگان
دسته ای نامردمان....
حاشابه غیرتت
کجایی تو
چون نشناسیم
تاکی باید بسوزم دراین آتش
عمری اندر برزخم
کاش راهی بود به برون
زین زخم درون
مردم آخر
صبرندارم باز
توبیا کاری کن
چشم به درم
درمانی کن
درشگفتم زتو ای قراردل
نه رهم می دهی ونه مرگم
چه باید کرد
چگونه با خودبرم این بارسخت
باورت کرده بودم وهنوزدارمت دردل
هنوزهم شاید بارقه ای از امیدم باشی
شبها درکابوس مردابم
و
روزهابه تاریکی سرداب
خراب خراب
گاه درخلوت باخویش گویم
کاش زازل نیامده بودمی
من به جهان بدبینم
که چرا خوشه ی غم می چینم
دوزخ مقابل وجنت به رویا
مرگ وزندگی
طاعت وبندگی
متصل به سرنوشتی پراز سرخوردگی
دیوانه ام کردی
چقدررنجوری
من از زندگی بی حاصل خویش
به مرگ می برم شکایت
گفتی غرق شودرنیایش
تا که گردد راه گشایش
کردم نشد
درعذابم
رحم بنما
من طنابی بافته ام
پرزکینه.نفرت وحس غریب
کزیاد رفته ازدهر
خیس دراشک وآه
بنادارم امشب کنم داری برپا
تن مجروح خویش بجنبانم
سردردارو
بوسه ی مهرزنم وشوم بردار
جان رهاکنم زین حال شوم....
بهاالدین داودپور.بامداد
نومیدبود
رفتن سر دار یعنی فرار کردن به آن دنیا
تازه معلوم نیست آنطرف چه خبراست
شاید حلاج شاکیشود که چرا آبروی دار و مرا بردی؟
خود دانی گرامی