گروه سنی ج
فصل اول
توو جنگلی پشتِ کوه، یه جایی اون دور دورا
رودخونه بود و جمعِ زیادی از حیوونا
سمور و غاز و اردک، لک لک و تمساح و قو
گوره خر و فیل و خرس، خرگوش و ببر و آهو
اسب و گوزن و پلنگ، کرگدن و گرگِ پیر
روباه و زرافه و... سنجاب و میمون و شیر
جنگلِ قصه ی ما، قشنگ و دیدنی بود
روو بوته و درختاش، غذا و خوردنی بود
گردو و کاج و بادوم، بلوط و توت و تمشک
فندق و توت فرنگی، انار ترش و زرشک
حیوونا با همدیگه، دوستِ صمیمی بودن
اهلی و وحشی همه، یارِ قدیمی بودن
خلاصه توی جنگل، صلح و صفا جاری بود
میون اهلِ جنگل، دوستی و همکاری بود
روو شاخه های درخت، میمونا تاب می خوردن
حیوونا از رودخونه، با لذت آب می خوردن
برنامه بود که عصرا، برن به پهنای رود
دورِ همی برای، شنا و آب تنی بود
حیوونا توی جنگل، با هم قراری داشتن
ماهی یه بار همیشه، یک جلسه می ذاشتن
اما روزی از روزا، دم دمای صبحِ زود
وقتی هوا میونِ، روشن و تاریکی بود
شاخه ای از سپیدار، توو اون حوالی شکست
توی همین فاصله، بالُنی اونجا نشست
از همه جای جنگل، صدای شلیک اومد
حالِ خوبِ حیوونا، یه دفه شد خیلی بد
تمومِ اهلِ جنگل، از توی خواب پریدن
یه عالمه سوال از، همدیگه می پرسیدن...
فصلِ دوم
با احتیاط هُدهُد از، توو لونه اومد بیرون
دید که اومد توو جنگل، با دو تا پا، یه حیوون!
هدهدِ دانا کمی، به دور و بَر نِگا کرد
پرنده ها رو با یه، هوهو هوهو صدا کرد
یه عالَمه پرنده، اومد کنارِ هدهد
برنامه ریزی واسه، یه مشکلِ جدی شد!
دقایقی که پیشِ، هدهدِ دانا موندن
پیغامِ هدهد و زود، به حیوونا رسوندن...
...آهای خطر، خبردار، هیچکی نیاد توو جنگل
توو لونه ها بمونید، تا بشه ماجرا حل
این خبر و حادثه، تا که به میمون رسید
سریع بلند شد از جا،انگاری خیلی ترسید
یک جلسه ی فوری، با حیوونا شروع شد
غاری همون نزدیکی، محلِ گفتگو شد
زاغی به زرافه گفت، فِک میکنم میمونه
قصه ی این موجودِ، دو پا رو خوب می دونه
ماره به آهو می گفت، چن سالِ پیش، سرزده
میمونه از یه جایی، به اسمِ شهر اومده
آهو می گفت به شیر و، شیره می گفت به لک لک
مرغابی می گفت به غاز، غازه می گفت به اردک
هر کی یه چیزی می گفت، از جایی حرفی می زد
حیوونا رو کرگدن، آروم و بی صدا کرد...
میمونه گفت که باید، قلبا رو یکدل کنیم
باید که با درایت، چاره ی مشکل کنیم
دوستای من بدونید، توو خونتون آدمه
هر چی بگم از کسی، که اومده باز کمه
هر جا که پا می ذاره، این آدمِ بی خبر
یک شبه از طبیعت، نمی مونه هیچ اثر
رودخونه رو می بنده، ماهیا رو می گیره
توو باغِ وحشا پُر از، حیوونای اسیره
با یه وسیله ای یا، چیزی به اسمِ ارّه
شاخه ها رو میندازه، درختا رو می بُرّه
به فکرِ برداشتنِ، ماسه و سنگِ روده
با آشغالاش می کنه، رودخونه رو آلوده
این دشمنِ پر خطر، نداره هیچ اعتبار
با اسلحه می کنه، من و شما رو شکار
دریچه ای از توو غار، به قله هس منتهی
توو راهِ مخفی گراز، چن تا زده آگهی
خرسی به وقتِ خطر، میگه چه جوری قطار
بصورتِ عمودی، می ده شما رو فرار
میمونه گفت که دشمن، پشتِ خونه ایستاده
باید که دَس به کار شیم، یه اتفاق افتاده...!
فصلِ سوم
آدمِ قصه ی ما، گرسنه و تشنه بود
دید که شده دست و پاش، زخمی و یه کم کبود
خاکِ لباساشو با، دستِ چپ و راست تِکوند
تفنگ و آماده کرد، به پشتِ کِتفِش نشوند
قدم زنون به چن تا، درختِ میوه رسید
با خوشحالی از اونا، میوه های تازه چید
زیرِ لبی با خودش، مشغولِ گپ زدن بود
می گفت از این منطقه، باید کنم کلی سود
حاشیه ی رودخونه، باید یه کارخونه زد
برای بستنِ آب، باید بسازم یه سد
اینجا چقد قشنگه، عجب داره آب و رنگ
می رم با دوستام شکار، آهو و ببر و پلنگ...
تابستون و زمستون، پاییز و توی بهار
اینجا یه جای دنجه، برای تفریح و کار
با خوشحالی فکرای، عجیب به مغزش می زد
تا که شد از جنگل و، از توی رودخونه رَد...
*****
با هیزمای کوچیک، یه آتیشی به پا کرد
چن تا ماهی گرفت و، کبابی رو به را کرد
نسیمِ خیس و خنک، روو صورتش می وزید
خمیازه ای کشید و، رفت و یه گوشه خوابید
چُرتی که زد بلند شد، به سمتِ بالن بره
پیشِ خودش می گفت از، کجا بره بهتره
توی همین فکرا بود، که یه صدایی شنید
یه عالمه حیوونو، یهویی حمله ور دید...
طوفانی از گرد و خاک، ترسی به جونش انداخت
با دیدنِ حیوونا، خودش رو یک لحظه باخت
یه لحظه میخکوب شد و، دست و پاهاشو گم کرد
آدمِ قصه ی ما، شد صورتش زردِ زرد
با شدتِ صدای، نعره و پا و فریاد
پاهاش یهو شُل شد و، میونِ جنگل افتاد...
اگه معطل می کرد، زیرِ پاها لِه می شد
به صورتش سیلی زد، یه دفه اومد به خود
فوری بلند شد از جا، به سرعتِ برق و باد
چیزی ازش نمی موند، اگه که مهلت می داد
از روی ترس و وحشت، جیغ کشید و هوار کرد
با عجله زد به کوه، از اون محل فرار کرد...
*****
حیوونا از خوشحالی، سوت و هورا کشیدن
به طرزِ در رفتنِ، آدمه می خندیدن
الاغه با تنبک و، با نی و ساز و آواز
پرنده ها به رقص و، شادی و شور و پرواز
میمونه با قیافه، لطیفه تعریف می کرد
قهقهه تحویل می داد ، به حال و روزِ اون مرد
بچه ها روی دوشِ، بزرگترا قَلَندوش
تکون می داد به عقب، گوشاشو بچه خرگوش
خانوم بزی پخته بود، عصرونه ی خوشمزه
سنجابه اجرا می کرد، نمایشِ با مزه
چن ساعتی به حرف و، بازی و شوخی گذشت
نزدیکای غروب بود، حول و حوشِ هفت و هشت!
فصل چهارم
نفس زنون آدمه، بالا می رفت از روو کوه
طبیعتِ بکر و ناب، دیدنی و با شکوه
هوای مطبوع و نرم، با وزشِ بادِ سرد
یه کم سرش رو چرخوند، نگا به پشتِ سر کرد
شب شده بود طوری که، هلالِ ماه و می دید
می شد ستاره ها رو، با دستای خالی چید
کلاهی که بافته بود، چن سالِ پیش مادرش
از توی کیف درآوُرد، فوری کشید روو سرش
با یک چراغِ قوّه، وسعتِ جنگلو دید
یه نقشه ی کامل و، ساده و خوانا کشید
برای اجرای کار، اراده ی جدّی داشت
باید واسه احتیاط، یه دیده بانی می ذاشت
به یادِ ماجرای، روزِ گذشته افتاد
خط و نشون کشید و، مدادشو تکون داد
یه بغضِ بی صدا رو، نشونده بود توو سینه
تمومیِ وجودش، پر از غرور و کینه
از شدّتِ خستگی، رمق نداشت دست و پاش
خم شد و به آرومی، نشست سرِ زانوهاش
از توی کوله پشتی، یه کم غذا درآوُرد
قطره های آخرِ، آبِ توو بُطریو خورد
کنجِ سرش رو آروم، به روی کوله گذاشت
دلهره و وحشت و حالِ پریشونی داشت...
فصل پنجم
سرش رو از روو بالِش، به آرومی جدا کرد
از تخت خواب جدا شد، به ساعتش نِگا کرد
دوشی گرفت و اومد، به سمتِ آشپزخونه
مثلِ همیشه باید، درست می کرد صبحونه
یه سفره ی رنگارنگ، بود روی میز مهیّا
خامه و نونِ تازه، با اَرده و مربّا...
دستاش و مالید به هم، نشست روی صندلی
رفت به سراغِ شیر و، کلوچه ی محلی
یه فوت فرستاد توی، یه استکان شیرِ داغ
دید که داره می شکنه، روو سقفِ خونه چراغ
وای خدا جون دوباره، چه چیزا که نمی دید...!
همراهِ آشپزخونه، تمومِ قلبش پاشید!
چن تایی حیوون روی، تراس نشسته بودن
طنابی رو به دورِ، چراغا بسته بودن
یه زرافه خونه رو، از بُن و پِی درآوُرد
یه بچه فیل با خرطوم، سفره رو با هورتی خورد
باید تکونی می خورد، یه راهی پیدا می کرد
نشست روی پیشونیش، قطره های آبِ سرد
چار دست و پا خودش رو، به پایینِ میز کشید
با سرعت و احتیاط، کنارِ پَرچین خزید
از درِ خونه سریع، خودش رو پایین انداخت
از پنجره خودش رو، داخلِ ماشین انداخت
خرمگسی با یه چوب، شیرجه می رفت روو ماشین
درِ ماشین رو وا کرد، خودش رو انداخت پایین
زانوهاش و بغل کرد، دستاشو توو هم فشرد
خرمگس و نِگا کرد، میونِ باغچه قِل خورد
کنارِ اَلوارِ خشک، دراز کشید روو زمین
یه ماهیِ سرخ شده، نشسته بود به کمین
نهنگی از روبرو، قلعه ی آبی می ساخت
ماهی خودش رو زودی، میونِ دریا انداخت
حیوونِ ریز و درشت، از آسمون می بارید
چشاش سیاهی رفت و، دیگه چیزی نفهمید...
فصل ششم
یه قطره آب از بالا، به روی چشماش چکید
از جا دلش کنده شد، یک دفه از خواب پرید
تالاپ تولوپِ قلبش، شد توی سینه بلند
یک نفسی کشید و، سرش رو از کوله کَند
خوابی به این بدی رو، ندیده بود تا حالا
عجله باید میکرد، تا بره از کوه بالا
سپیده ی صبحِ زود، یه ابرِ تیره اومد
به آرومی به روی، منظره بارون می زد...
آدمه که راهش و، انگار نبودش بلد
یه سنگِ مَرمَری رو، انداخت پایبن با لگد
با ادّعا تیر می زد، داخلِ درّه ی تنگ
از بالا پایین افتاد، مقداری خاشاک و سنگ
خِشاب و با یک فشار، از اسلحه جدا کرد
اسلحه و خشاب و، پایینِ کوه رها کرد
از تهِ دل با ناله، قهقهه و داد می زد
می گفت که مثلِ شما، منم یه حیوونِ بد
جنگلتون یه جایی، واسه تجارت میشه
به جونِ اون میفتم، با تبر و با تیشه
آهای به گوش حیوونا، واسه شمام بهتره
چن روز دیگه باغِ وحش، نصفِ تونو می خره
صداها از توی کوه، می رفت و باز بر می گشت
یه موجی با انعکاس، رسید به پهنای دشت
جغدِ سیاه و خالدار، اونشب کشیک می کشید
از توی کوه فریاد و سر و صدا رو شنید...
فصل هفتم
آدمِ قصه ی ما، به نوکِ قلّه رسید
حیوونا رو از بالا، قدِ یه نقطه می دید!
وقتی گوشاشو تیز کرد، صدای آبی شنید
چشمه ای اون نزدیکی، از روی کوه می جوشید
به روی تخته سنگی، کنارِ چشمه نشست
آبی به دستاش زد و، بندِ پوتینش رو بست
از میونِ دو تا پاش، یه خرسِ برعکسو دید
دیگه همونجا برید، یه طوری نعره کشید
که آسمون یه برق و، یه رعدِ جانانه زد
خرسِ بزرگِ برعکس، اومد برای نبرد
یه حس ساده مثلِ، یه قلقلک رو حس کرد
زبونش از روی ترس، مثِ فنر دراومد
با سرعتِ زیادی، شد روو هوا معلق
قصه ی آدمو یه، فاجعه می زد ورق
تمومِ استخوناش، انگاری داشت می شکست
بود روو هوا آویزون، دو تا پا و دو تا دست
عقابِ قصه ی ما، روی هوا می چرخید
به انتهای عمرش، آدمه داشت می رسید
همونجوری که پشتش، بود توی آسمون تا
جیغ می زد و توو دلش، دعا میکرد روو هوا
فصلِ آخر
مسافتی جلوتر، آسمون آفتابی شد
لُپای خورشید خانوم، با عشوه سرخابی شد
دوباره پیراهنِ، رنگین کمون دراومد
به زیر پاش آدمه، دیگه نگاهی نکرد!
تا که اومد از خدا، یه مرگِ آنی بخواد
به روی یک خرمنِ، بزرگ گندم افتاد!
به سختی انگشتِ شو، بالا آورد و گزید
وای خدا جون انگاری، بازم نفس می کشید
صداشو از خوشحالی، توی دلش رها کرد
آخه توو این دو روزه، خیلی آورده بود بد
خودش رو از روو خرمن، سُر داد و پایین اومد
دور و بر و نگا کرد، یک کفِ بی صدا زد
چشماشو جمع کرد و با، اَدا درآورد زبون
خم شد و از توو پوتین، کشید یه پاشو بیرون
سرش رو که بالا کرد، یه هاله ی سیاه دید
یه لحظه فریاد کشید، ترسید و از جا پرید
با دیدنِ کرکس و شاهین و باز و هدهد
دو پا که داشت، دو پا هم، گرفت و ناپدید شد...
اعظم قارلقی
تیرماه ۱۳۹۴
بسیار زیبا و دلنشین بود