اگر یک دل ، جدا از دلبرش شد
ببینی غم و ماتم ، یاورش شد
که در هر کار ، همدم آه باشد
وجودش ، مملو از اکراه باشد
بگوید زندگی یک بی وفا هست
که دل از دلبرش ، کامل جدا هست
نمی پرسد که علّت چیست یا کیست
فقط گوید که آن معشوق من نیست
که انسان گشت موجودی پر احساس
و حتّی سنگدل هم هست حسّاس
غرورش هست باارزش برایش
کند هر چیز و هرکس را فدایش
پس انسان، از جدایی، هست بیزار
دلش، دلبر بخواهد، یار و دلدلر
نخواهد آن جدایی از نگارش
و دوزخ، بی وفایی ها کنارش
جدایی، آتشی باشد که در آن
بسوزد شور و شادی ها در انسان
جدایی را بشر، از دل براند
وصالش را به جایش می نشاند
جدایی در جهان شد مرگ آور
ندارد زندگی در ترک، باور
اگر انسان، طلاق از عشق گیرد
به همراهش، حیاتش هم بمیرد
که شد او، مثل یک پوسیده نعشی
ندارد در جهانش ، هیچ نقشی
شود ویروس مرگ آور، جدایی
نبیند این جهان خوبی صفایی
جدایی در بشر، بیماری آورد
و گریان چشم و شیون زاری آورد
طلاق از زندگی، مرگ آفرین است
فراق آن زهرپاشی بر زمین است
زمین را زهر مرگ آور بگیرد
چون این انسان، طلاقش می پذیرد
طلاق از عاشقی یا خوب بودن
فقط از غصّه ماتم ها سرودن
بگیر، انسان! محبّت را در آغوش
نکن آن عشق را با کبر، مخدوش