کنار حوضچه ی فواره دارِ خانه
مادربزرگ قصه میگفت :
از دلدادگی ِصغری دوستش به سیف الله ِآسیاب بان !
گره روسری ه گل گلی اش را که محکم میکرد
صدایش کمی میلرزید
بعد با اخم و بیشتر لبخند ،
میرفت سراغ قصه ی زندگی اش با پدربزرگ
که پدرش گفته بود : 'این پسر مرد زندگی ست'
و 'بله' ی پدرش برایش نشده بود بلا !
مادربزرگ قصه میگفت :
از دخترک ه چشم دریده ای که پدربزرگ عاشقش بوده و بعد از زن گرفتن دورش را خط کشیده !
مادربزرگ قصه میگفت :
از چشمان تیله ای ِ مادرم و قربان صدقه های پدربزرگ !...
از ابروهای ِگره ِ کور دارِ پدر بزرگ و دم ِسبیل های کلفتش
... که حرفش حرف بوده و قولش .. قول !!!!
مادربزرگ قصه میگفت ...
راستی چقدر قهوه ی چشمان مادربزرگ تیره است !؟!
بیچاره مادربزرگ قصه گوی ِ من !
انگار بعد از هفتاد و اندی سال هنوز
معنی عشق را نفهمیده
یا اصلا شب ِ دلتنگی به چشم ندیده ..
یا معنی ه رفتن و گذاشتن و گذشتن نمیداند ... مادر بزرگ هنوز ق ص ه میگفت !!!
#سوسن_نوشت
بسیار زیبا و خاطره انگیز بود
موثر و پر معنی