نمیدانم چرا گاهی اینقدر دل تنگم
چرا اینقدر لبریز حس تنهایی
خاطرات گاه و بیگاه و بازی افکار
گذر زمان های از دست رفته
و آینده ای مبهم
همچون پرنده در قفس
وسعت دنیا را به سخره میگیرم
تا تو از راه میرسی
می آیی با کوله باری از امید
کلامی راز آلود
و سیمایی معصوم
در رگ هایت حس زندگی جاریست
تو مسافری
و من همسفرت میشوم
مرا با خود میبری به آن دور دست ها
تا شهر هم دلی
به چای دعوتم میکنی
کنارت مینشینم
برایم قصه میگویی
داستانهایت همه عشق
همه شور
رویش نبض زندگی
و چه ماهرانه
در تک تک لحظه هایت
شرح روزگار تاریک غم و اندوهم را
حوصله میکنی
آنگاه
درنگ میکنم
نقاشی میکشی
چای مینوشم
و به نظاره مینشینمت
دعوتم میکنی
به تماشای آسمان بوم نقاشی
چه بی محابا میشود اینبار
پرنده پر شکسته تنهاییم
جلد آرامشت میشود
پر می گشاید در رنگ
در بازی بی مثال ابعاد
در اوج ترسیم زیبایی
و در بیکران آزادی
جست و خیز ابر
بازی باران و برگ
پاییز شاعرانه ات را
ترانه میکنم
پرواز در هوایت را زندگی میکنم
طراوت خیس دستانت
آرزوی دست نیافتنیم میشود
حسرتی در سینه ام می جوشد
کاش زندگی
تابلوی پایان محدودیت داشت
تا در جاده رهایی
پا روی پدال گاز تا انتها می فشردم
پیله را میشکستم
پرواز میکردم و پرواز میکردم
نفسم را از درون سینه آزاد میکردم
و فریاد میزدم
دوستت دارم
آری ای روی خوش زندگی
دوستت دارم