بشنو از رومی چون شکایت میکند
کز جدایی و وصال روایت می کند
نی رومی بانگی پر از جان میسراید
بلحنی دگر از عشق داستان میسراید
آتشی ست نوای سوزان نی نیستان
نیست فهم هجران او محصور زمان
نوای ساز نیستان او چو مرا شناخت
زتن جان و ز جان تن را جدا نواخت
سینه خواهم مشتاق بهر ملال وصال
تا بگویم با دل و جان از حال وصال
محرم اسرار رومی جز جنونی نیست
وصال دوستی مولا جز مجنونی نیست
غیر خیال او در خیال ما خیالی نیست
حال دل مرا الا وصال او حالی نیست
خیال انسش هر نفس اندر خیال ماست
زه به خیالم، کهر دم بخیال جلال ماست
گر احتمال وصل عالم مادی محالیست
هر محال در عالم معنی ما احتمالیست
تا جان و جهان باقی و خیال باقی ست
این جان اندر جان ما چو هلال باقیست
فهم مهجوری رومی جسمانی نیست
سرّ اتصال وصال جز پنهانی نیست
تمنای وصل رومی زفعل اختیاریست
فاعل این دیدار ز جنس مختاری ست
یار این دیدار به دیده برون نیست
شمس این وصال جز درون نیست
جانانِ این جان حاصل بی جانیست
دلدار این دلربا ز عالم نورانی ست
رومی از آنِ کشوری و زمانی نسیت
لیک او محصور دینی و مکانی نیست
علم او همچو انبیا لدنی و ربانی نیست
نوای نی مولا بهر مقامی و نانی نیست
شعر حضرت بلخی بزبان خاموشیست
محرم هوشِ این هوشیاری بیهوشیست
تا جانُ جهانُ و زبان و محال جاریست
آتش نی در عقل و خیال ما جویباریست
...