بود مردی بی کس و بی همنشین
دائم الخمر عمر کردی در زمین
روز تا شب مست می، فارغ ز حال
هر قدم می رفت نزدیک زوال
نان جو می خورد و پیکی از شراب
گاه چشمش پر ز اشک و گه بخواب
با سگی تنها میان خانه بود
محرم راز دل مستانه بود
هم گلیمش پاره و هم جامه اش
پر ترک دیوار و سقف خانه اش
سگ نگهبان بود او را باوفا
کشتی بی ناخدا را ناخدا
باز کرد از بغض دل با سگ سخن
ناله ها می کرد از درد کهن
بر جوانی حسرت و درد و فغان
بود گرداگرد من از دوستان
من جوان و قدرت اندر بازوان
با یلان بنشستم و گردن کشان
هیچکس چون قد و بالایم نبود
از توانایی توانایم نبود
شیر بودم بیشه را در آن زمان
چون عقابی پادشاه آسمان
روبه هان فرمانبر و من پهلوان
حکم راندم بر کس و بر ناکسان
دست هایم با ستم آلوده شد
با تباهی قدرتم همسایه شد
با بدان بنشستم و بدتر شدم
از مسلمانی جدا، کافر شدم
دست بر دستان شیطان رجیم
دادم و گم کرده را مستقیم
خود به دست خویش بر ریشم زدم
همچو عقرب نیش بر خویشم زدم
بعد آن دیگر کسی یارم نبود
دست شیطان هم خریدارم نبود
رفته رفته روزگارم تار شد
بازوانم خسته و بیمار شد
هر چه کشتم یک شبه بر باد رفت
غصه آمد روزگار شاد رفت
می، خراب آلوده ای بیچاره ام
شمع آتش مرده بی پروانه ام
این بگفت و جام دیگر نوش کرد
تا ابد آری سخن خاموش کرد
سگ که یارش را چنین افسرده دید
صاحبش را همچو شمع مرده دید
گفت بر من زندگی باشد حرام
بی، خم ارزد مر طلا، اندوده جام
آنچنان بگریست بر بالین یار
تا سرانجام آمدش پایان کار
آموزنده و زيباست