شیخی صنمی دید و سریع در پی او رفت، تا داد خود از
دولت مژگان بِسِتاند...
آن یار پری روی نکرد دیده به آن شیخ، کردش خجل و شیخ
به یکباره بشد، بر رخ زردش، اثر شرم عیان و لب آن شیخ
خزان و برمید زان مکان و بگرفت راه دگر پیش،
روز دگر آن شیخ پری روی دگر دید، گشت از رخ او مست و
دگر هیچ نفهمید، آن شیخ هوس باز، هوس یار دگر کرد، لیک
از دهن خلقِ دگر، شرم همی کرد، زان سوی دگر رفت که یابد رخ آن ماه، در کوچه ی خلوت برساند به سلامت،
مر او را، به آن راه صراطی که نمودست خودش کج، بدهد
دعوت حق و بکند یار به آن گوش، که به به چه تمنای
وصالی چه صدایی و فغانی...!!!
که بکرد شیخ مر اورا به نصیحت...
آن شیخ ریا کار بزد حرف، دو صد بار، لیک از دهنش بوی ریا گشت پدیدار...
آری شده ایم مست و پریشان جهانی که بود علم زبانی و
ندانی که بود شیخ بتر زان پیاله خور و مستی که بود
حرف او یک دست تر از شیخ،
ریشی و عمامه و دو صد حرف قلمبه از روی ریا گوید و او
نیز نخواهد و نداند که بهشت چیست و بهر چه من و تو به
گرداب فرو رفته و در خواب بماندیم ...
ای شیخ منِ مست و خراب می و انگور و شراب را نده پند
بکن خویش تو یک چند نصیحت که شاید فرجی گردد و راه دگری باز شود برسی بر ره حق و بشوی مست و خراب آن
خدایی که نمودست تو را خلق
....
به شعر ناب خوش آمدید