شرابی کرده ای موهای خود را
که تا سازی مرا مست شرابش
ولی با جذبه هایی که تو داری
نیازی نیست مو را آب و تابش
چنانِ جوجه گنجشکی دل من
میان سینه لرزان است هر دم
خصوصاً گر برم نام تو پیشش
صدای آن بهگوش آید دمادم
از آن روزی که دل دادم به یاری
سبکبار از غم و غصه نبودم
فراقش یا مرا می کشت و یا وصل
به او از بس که من وابسته بودم
چه روزان و شبانی داشتم من
که پای انتظارش رفت از دست
ولی رفت و نکرد او یادی از من
و چشم من به دنبالش هنوز هست
عزیز دلربای من کجایی
نمی دانی تو را چه می پرستم
رسیده عمر من گرچه به آخر
به تو من همچنانی عاشقستم
اگر چه گشته باشم عالم دهر
و یا در فهم و حکمت شهره شهر
ندارم دلخوشی چون تو نباشی
برایم زندگی جامی است از زهر
حکیم و عارف ار چه نام گردم
به فضل استاد خاص و عام گردم
ندارد ارزشی این ها برایم
که من در عشق تو ناکام گردم
شوم مشهور اگر در راز دانی
بدانم هر چه اسرار نهانی
کنار من تو اماگر نباشی
نمی ارزد برایم زندگانی
تو دانی راست می گویم خدایا
نخواهم خواست از تو مال دنیا
گرفتی از من او را هر چه دادی
فقط می خواهم از تو وصل او را
تو معشوق مرا دادی نشانم
به او پیوند کردی روح و جانم
و از من آخرش او را گرفتی
فراقش سوخت مغز استخوانم
به هم وقتی که می دادیم دستی
لبالب می شدیم از شور و مستی
برایم زندگانی می شد آسان
و لذت بخش می گردید هستی
تو می دانی خدا شهوت نبود آن
نبودیم هیچگاهی ما هوسران
به نام تو نمودیم عشق آغاز
که تا آخر شد از ما رانده شیطان
من و او هر دو پیمان بسته بودیم
که جان و دل به هم وابسته بودیم
خلافی در میان ما نبود هیچ
که از هر منکری وارسته بودیم
صدای او که می آمد به گوشم
به دنبال صدا می رفت هوشم
وجودم پر تمنّا می شد هر چند
که می دیدی به ظاهر من خموشم
تو گویی مژده باغ بهشت است
به من چون وعده دیدار می داد
من از دیدار او جان می گرفتم
به من شور و شعف بسیار می داد
دو تا عاشق چنان زوج کبوتر
به گلگشتی که می رفتیم با هم
به همراه نگاهی با تبسّم
سخن ناگفته می کردیم با هم
تمنّای مرا سربسته می داد
که از او داشتم من گاهگاهی
که او می خواند اعماق دلم را
بدون گفت و گو با یک نگاهی .
20/6/1385 مشهد
درودهمولایتی
زیباقلم زدید