مردکی گنده و بی چیز و سحر خیز، سحر گاه ، چو می خواست که بیرون رود از خانه خود دید(1) ،که چه دردیست شکم درد، که در آن بند پر از درد و پر از رنج و غذا های فراوان نهفتست . براستی که چه خوردست؟!
با خودش گفت "اگر من بتوانم به آنی بروم نزد طبابی و بگیرم یکی نسخه ی بی چون و چرا ، بس چه بلا ها ز من دور بگردد و چه درد ها به آنی بشود در به در و بی سر و سامان، چه خوب است..."
و سپس دید طبابی و سخن ها بدو راند و چه ها راند...!
بدو گفت"غلامت بشوم ای که تو پیری و طبیبی و تو ماهر به مداوای بلایی و دوای من بیچاره چه دانی که چون است؟"
آن طبیب گفت"پس بگو چیست که خوردی تا دهم دارو و درمان تو مفلوک ستم دیده بد بخت خراب سر به هوا را"
آن یکی گفت که "نان جِلِز و بِز شده ی روی تنوری بخوردم... چه دانم چه غلط ها بکردم... تودانی،گرندانی،ما چه دانیم؟"
دکترک فکر نکرد و اندر آنی برفت و سه چهار قطره بی رنگ عیون ریخت در آن دیدگانش. مردک قصه ما شاخ کرفس بِدَر آورد و برویش کمی برگ چغندر. سپس گفت"چه کردی؟! تو چرا وصل بکردی یکی درد دلی را به عیونی؟! مگر درس طبابت نگرفتی که دَرَم(به معنی در من)قطره چشمی بفشردی؟!"
دکترش گفت"گر گزیدی تو مرا بحر مداو بر آنم که بدین قطره چشمی بگشایم همین نور بصر را که تو تشخیص دهی و نخوری چون خر و یابو ، همان کَهگِل دیوار هَر آن مشتی حسن را... "
_____________________________________________________
(1):"مردکی مفلس و بی چیز و سحر خیز، سحر گاه ، چو می خواست که بیرون رود از خانه خود دید...":از ابوالقاسم حالت