در کویر خشک و پر بی آب و برگ بر تَنَش لباس قهوه ای ، به رنگ
ساربان داشت گلّه ای شلوغ کار او تولید بودش شیر و دوغ
بود بسته یک حصاری گرد آن تا که بود هر شتر در او ، امان
صبح و شام را به فکرش هر کدام چون رفیق بود ، یاری با مرام
هر شتر ز زندگی با او چه شاد یک شتر هوای رفتن هم چو باد
فکر او که این عالم ، بس قشنگ هر کجا ز آن را خوش ، بی درنگ
بود آن جا چو زندانی ، اسیر ساربان چون نگهبانی دلیر
فعل ترک گلّه کردش چون غریب ساربان را بزد بر او نحیب
«بر کجا تو می روی ای نازنین جای دیگر نباشد بهترین»
چون به شیر و دوغ ، روزی شهر رفت او ز آن جا به ناگه در به رفت
رفت و رفت تا که خسته شد ، نحیف خورد نیش مار و عقرب ، شد ضعیف
بر زمین شد فرو او چون به کوه تا که دید ، کاروانی در ستوه
یک شتر ز آن گلّه ، مُرده بود کار آن ها عقب افتاده بود
فکر چاره ، ساربانش را که بار بر کدام از شترها ، او سوار
تا بدید آن ، صاحب کاروان بار شد نصیب او ، پس بی گمان
بست ساربان ، پایش را سریع بار هر چه بود ، پشتش شد رفیع
پای زخم و بار سنگینی به پشت ترک ساربان شد بر او درشت
گشت زخم و خستگی ، غالب به دوش تا زمین خورد و رفتش حال و هوش
شد بهار زندگی پس چون خزان تا که دور شد شتر از ساربان
جالب و زيباست