به سمت و سوی او میلی ندارم
که از من سالها دل را بُریده
اگر باور نداری این دلیلم:
«خُمارِ عاشقی از سر پَریده»
مگر مجنونِ او بودن کَمَش بود؟
دلم را بُرده و جانم دَریده
به جای بندۀ نیکو خصالش
هزاران دلبرِ جانی خَریده
دگر حتّی زِ یادم رفته چندی
مثال آهوی صحرا چَریده
به دنبالش نمی گردد نگاهم
که از چنگال چَشمانم سُریده
شب و روزم چُنان در بندِ او بود
که فانوسی بُدم نورَش تَریده
جلای من نوای مهر او بود
هوای روح، آرام و تُریده
زمانی بود و آنی بود و جان بود
و نجوایی درونم را فَریده
زمانم رفت و آن جانان جان رفت
و دیوار دلم یادش گِریده
نه در دیباچۀ امروز هست او
نه در نُشخوار افکارِ جَریده
که اوراق همه اوهام، مخدوش
به دست کودکان، دفتر جِریده
بر آوردم خروشی از سرِ عجز
چنان شیری که بر دیوی غُریده
درون خلوتم می جستم او را
به پایش بوده ام شمعِ شُریده
و اکنونم دگر جانی نمانده
بسان شعلۀ از دَم مُریده
.
.
نمی دانم نگاهی با منش هست؟
.
.
که از من سالها دل را بریده