این نامه را امشب برای تو نوشتم
شاید نخوانی هرگز آن را یا بخوانی
هر چند که در سرنوشت تو نبودم
اما بنا دارم که این ها را بدانی
دروازه های شهر تهران اسم شب را
از روی موهای تو هر شب شانه کردند
صدها قراول سرگذشت شاعری را
در پشت آن دروازه ها افسانه کردند
با اینکه رنگ آسمان را دوست داری
اما تو را با رنگ زیتون می شناسم
مضمون چشمانت خودش دیوان شعر است
دیوانه ی شعرم که مضمون می شناسم
دیدم ارس جا مانده گاهی پشت پلکت
دیدم که شب در خواب زلفت راه دارد
دیدم شقایق قد کشیده روی لب هات
دیدم بنفشه صورت دلخواه دارد
ابرو کمان کردی و مژگان تیر گاهی
خمپاره بود و تیربار و زخم ترکش
آنقدر باریدی که خون فواره می زد
آنقدر باریدی به قدر کل ارتش
حالا من و تنهایی و دیوار هرسه
جمله رفیقانی که سر در گور مرگیم
ما میزبان یک بغل گلبوسه بودیم
حالا در این ویرانه مهمان تگرگیم
این نامه را امشب بدون رسم و عنوان
با یک بغل مینا برایت میفرستم
در جای جایش نقطه ی تسلیم پیداست
تا که نگویی من فاشیستِ صهیونیستم
16 تیرماه 97
البرز - فردیس
چهار پاره بسیار زیبا و دلنشین بود