معمای مرگ
گفت با من کودکی از روی درد
در صدایش ناله بود و آه سرد
از چه رو این آدمی میرد همی
در میان خاک جا گیرد همی
منقلب گردیدم از گفتار او
از دل آزرده و افکار او
زآنکه آگه بودم او بابا نداشت
تکیه گاهی اندر این دنیا نداشت
دیده اش آکنده بود از احتضار
بر لب خشکیده ام در انتظار
خامه ای بود از قضا در دست من
کو مرا شد موجب گفت و سخن
گفتمش بر این قلم لختی نگر
بی مرکب در نوشتن بی اثر
آنچه موجود است در کل جهان
دوره ای دارد معین از زمان
چونکه عمر بودنش پایان شود
از تمام دیده ها پنهان شود
آدمی زاده به سان این قلم
بعد عمرش میل دارد برعدم
ناگهان نوری به چشمانش دمید
آفتابش بر دل سردم دمید
گفت زآنکه می تواند آدمی
جوهر اندر این قلم ریزد همی
می شود آیا که ما هم این زمان
مرده ها را زنده گردانیمشان
هان بگو آیا شود بار دگر
من ببینم چهره شاد پدر
سوخت جانم از سر برهان او
از امید واهی و آسان او
گفتمش حاصل نگردد این خیال
کس بر این گنجینه نایابد وصال
هر که مرده روزگاری داشته
هستی و سامان و یاری داشته
مرگ و هستی شیوه دنیای خار
کس ا ز این سنت نمی یابد قرار
بغض کرد و آه سردی بر کشید
از دلم نور نگاهش پر کشید
لعن کردم خویشتن را بی شمار
کاینچنین بازش نمودم دل فگار
زیبا و عبرت آموز سرودید
احسنت لذت بردم
پایدار باشید