چو شاهی بود و فرزندی گرامی
جوانی بود اسیر عشق خامی
جــوان دل بسته بـــود بر دخـــتر شاه
ولی او را نبود حتی پری کـــاه
از این رو دوره کرد منزل به منزل
که بستاند بهای وصل آن دل
صدای عشق آن مرد نگون بخت
رسید از خانه ها بر کاخ و بر تخـت
وزیری چون شنید احوال مجنون
فراخواند آن جوان مست و دل خون
چو دید احوال و اندوه جوان را
به راهی چاره کرد آن ناتوان را
برو فردا به سوی جنگل و دشت
که شاهنشاه ما آن جا کند گشت
در آن جا سجده کن جانانه و تیز
خدایت را ستایش کرده بر خیز
از ایــن سـو پادشاه خسته و پـــیر
از آن سو این جوان بند و درگیر
همه عـازم به سوی مقصد خــویش
یکی در راه و آن یک با دل ریش
به دشت آمد جوانک درپـــی جـــفت
همان گونه که آن نیکو وزیر گفت
چو شاه آمد به آن جا از رهی دور
جوانی دید با ایمان و پر شور
چنین می دید مــردی در بلنـــدی
که نیکو می گریست هر بار چندی
به سجده می زد و می گفت از خــویش
دعا می کرد چون مردان درویــش
چو شاهنشاه اسیر آن جوان شد
مسیر دوستی ها هم روان شد
وزیر گفت و گریست و چشم تر کرد
در گوش از ره یاری گذر کرد
شگفتا درتمام طول هستی
ندیدم این چنین یـــکتا پرستــی
همـی رنج مــی کشد در این بلندی
رســد او بــــر مقــــام ارجــــمـندی
سخن های وزیر آری اثر کرد
چو شاه ما به رعیت ها نظر کرد
فرا خواند آن جوان را از ره دور
و مجنونی که شد اینگونه مسرور
بـدو گفتش منــم نیکوتــرین شــاه
بــدیدم خلوتــت را من در ایــن راه
تویــی شایسته ی این دخـت شــاهی
چرا؟ چون مــرد با دین و خدایــی
چــو دید او می رسـد بر دختر شاه
شد از رمز وجودش مرد آگاه
بگفتا من نخواهم دخت شاهی
همان به ماندنم در این گدایی
چــرا گیرم چرا؟ این عشق فـانی
که من را باشد از او ارمغانی
بخوانم من نمازی با سر و جان
که حق من را دهد ارجی به آن
نمی خواهم به غیر او دگر کس
مرا این مهر ایزد تا ابد بس