نازم خدایی را که با عقل آفرید و
دل داد تا هوش و حواسم را بگیرد
آورد حوّایی به غایت مست پیشم
شاید که در دنیا هراسم را بگیرد
هرگز ندانستم که بازی ساز دارد
من را درونِ تارِ بازی می کشاند
گاهی به پتکِ شِکوه می کوبد دِماغم
گاهی به لب هایم تبسم می نشاند
دیدم تو را سردسته ی مستانِ شهری
دیدم که رقصِ تارِ مژگانت خمار است
یاد درختِ سیب بودم تا نلغزم
غافل که لب های تو لبریزِ انار است
من میله های یک قفس را می شمردم
وقتی که چشمانِ تو تب میکرد و می سوخت
در بُرجِ سینه ، در کبوترخانه ی دل
مردی خودش را بر در و دیوار می کوفت
احساس کردم سینه شد جولانگهِ اسب
ویروسِ دل دادن مرا هم مبتلا کرد
دل دادم و تب کردم و آتش بپا شد
هذیانِ تب ، من را گرفتارِ بلا کرد
عاشق شدم چون موجِ یک دریا به ساحل
موجی که دائم بر لبش فریاد ماسید
شّستِ تمامِ گوش ماهی ها خبر شد
ساحل ولی از حالِ او چیزی نپرسید
هربار در خلوت کنارت می نشستم
تقدیم میکردم تمامِ شادی ام را
بی تابی ات را می خریدم نرم نرمک
تا حس کنی تابِ دلِ خردادی ام را
تو آمدی ؛ پاییز هم دنبالت آمد
من مهر را تا ماهِ آذر دوست دارم
هر چند فصلی فاصله دارم من از تو
اما تو را تا فصلِ آخر دوست دارم
تاراج کردی هستی ام را با نگاهت
با نِشترِابرو دلم را ریش کردی
وقتی دچارِ مرگ تدریجی شدم ، تو
رفتی و قلبم را پر از تشویش کردی
باشد برو... هرگز مبین پشتِ سرت را
از رنج عشق و درد هجرانم حذر کن
بگذار از مژگان به دامان خون بگرید
بگذار و از این فصلِ خونین هم گذز کن
بهمن 96 - البرز - فردیس
دروداستادبزرگوارم
بسیارزیبا بود