غصّه جاریست، از این، ریزشِ بارانیِ من
آب شد، شورِ نهانِ گُلِ جسمانیِ من
درد گردیده، تمامِ تپشِ شورِ دلم
سرد گردیده، دل از، آهِ زمستانیِ من
بند شد، سازِ دلم، در نَفَسِ ثانیهها
آه... از بند و غل و، پیکرِ زندانیِ من
رو به تحلیل شده، قوّتِ قلب و، نفَسم
لحظهها، تار شد از، شامِ پریشانیِ من
بس که وصفِ گُلِ غم را، بِنِموده است دلم
شعرِ غم گشته روان، در دلِ دیوانیِ من
خانهای ساخت دلم، در گذرِ سیلِ مهیب
خانه، ویران شد از این، خیزشِ طوفانیِ من
من به امّید صفا، آمده بودم به جهان
پس چه شد، آن همه احساسِ وفاخوانی من؟
لایقِ دل، فقط امواجِ عطش بود؛ چرا
غصّهها، گشته کنون، لایق و ارزانیِ من؟
دل! دگر شکوه مکن؛ گر چه که میدانم خوب
غم نهان گشته در این، کلبهی ویرانیِ من
کاش، میگشت رها، از تبِ تنهایی خویش
لحظههای عطشِ پُرغمِ پنهانیِ من
یوسفِ مِهر و وفا، کاش، که برگردد و باز
یکسره، شاد شود، کلبهی احزانیِ من
یک ندا میشنوم، از نَفَسِ ربِّ جلیل
مگسل امّید، زِ لطفِ گُلِ رحمانیِ من
شمّهای، عشق ببارد، به تپشهای دلت
عاقبت، شاد شوی، از گُلِ یزدانیِ من
زهرا حکیمی بافقی
(کتاب نوای احساس)
پ.ن:
۱_
کس نه پیبرد در عالم، غمِ پنهانی من...
عقل مات است، زِ رنجوری و حيرانی من...
(ناجی بافقی)
۲_دلنوشته:
بعضی وقتها، حرفهایی در دل آدم هست، که نمیشود بر زبانشان آورد.
بعضی وقتها، مگوهایی در سویدای انسان، ناجور زخمه میزند بر جان.
بعضی وقتها، بغض است و اشک است و آه... و بینهایت نقطه...
آوای دلتان شاد!