خیال مرگ ندارم

حق من را به خودم پس بدهید
از هوای او ،  به من نفس بدهید
تا نمرده ام برایم آب قند بیاورید
با لبان او ، برایم لبخند بیاورید
دست زندگی وبال گردن من است
من به فکر زندگی او بفکر مردن است
به گوش من آیه تلقین نخوانید
نمرده ام ، زندگیم را یقین بدانید
راحت کنم خیالتان خیال مرگ ندارم
من هیچ غرابتی با پاییز و برگ ندارم
حضرت والای عشق ، روح بزرگوار من
خط سیاه مکش بر صفحه روزگار من
عمری دویده ام ، تار به پیکرم تنیده ام
از این همه عدوان مسبب ، خیر ندیده ام
به تن کشیده ام رخت شاعری ام را
همان که زنده کند زبان مادری ام را
ننوش و ننوشیده ام از شرابی که مست کند
گواه من همان دست و پیمانی که عهد الست کند