می بارید آخرین برف زمستان
نداشت برف بر رخسارش ردی از پائی
گوئی که نگذاشته بود قدم ، هرگز بر جاده
در زیر درختان سرو ، خالی بود ، جائی
نه زمین دیگر یادی از او داشت
نه میگریست در فراغش ، آسمان
خاطره ای بود بخار شده
فارغ از هست ها ، فارغ از رگهای زمان
می بوئید عطرِ شقایق را در زمین خیس
می شنید آواز آب را از دهان گرم جویبار
می چشید طعم غربت را از لب خشک صحرا
می دید ابرهای سهمگین را ، از پس غبار
او زنده بود ، اما داشت گلایه از زندگی
ننهاده بود ابلیس نعشش را در تابوت
آکنده بود فضایش از حرمان ، از عصیان
برنمی کشید فریاد ، بود میهمان عالم سکوت
کدامین ماه بود روان ، کدامین سال می گشت عیان
می چرخید و می چرخید همچنان زمین
فارغ از اوضاع انسان
غافل از چشمهائی که نشسته اند ، به کمین
چشمهایش ، خسته از دیدن
دوخته میگشتند در تارهای یک مجاز
در لب و پای و دستهایش ، نبود شوری
نمی توانست برخیزد ، کند جنگی را آغاز
او می دانست اینک راز فریاد را
می فهمید در گرداب ، در همهمۀ سقوط
می توان خندید ، می توان گریست
می توان بر کشید ، فریادی از سکوت
زیباقلم زدید