داده ای دل برِ ما، دلبرا، ناز پر از راز تو کو؟
برده ای دل تو زما، ساقیا ساز پُرآواز تو کو؟
زده ای تـارِ دلـم را ، بنـواز بی کوکَش
خوانده ای حرف دلم را، برسان منظورش
گفته اند دل میبری ، کارت شده چون دلبری
دل ببـر از ما خوشـا ، ای ناز شصتت میبـری
آمدی، چونکه نشست آن دل تو در برِ ما
به تلنگر که شکست ، تا به ابد این سر ما
دل اگر خانهی مهر است ، بگو می مانی
دل من عاشق شعر است، مگر میخوانی؟
به دلی غیرِ دلم ، راز مگو ، مهر مریز
مشِکن این دل ما ، باز بیا شـور بریز
چشـم تو شعبـده کرد و دل ما را برده
دلبـری یاد بگیر ، زنـده بکن ، دل مرده
هر که دین داشت میان دل تو آخر شد
از مسلمانیِ دل دست کشید ، کافر شد
حرف من با دل تو ، بستن یک عهد و وفا
دل تو خنده زد و کرده به دل جور و جفا
دلبـران ، حـال خـراب دل ما ، میداننـد
مانده ام باز چرا از دل خویش ، میرانند ؟
ماه که دورَست شده دلبر آبِ لبِ حوض
از فـروغ رخ او در دل خـود دارد بُغض
تـو بمـان دلبـرِ شیـرین ، بـرِ دل تـا آخـر
مـاه من باش، بکن ، حـرف دلـم را باور
امیرپیام نجفی زاده
جالب و زیباست