بدجوری کتک می خوردم ...
من عبداله هستم ...
مشتزنی بسیار نیرومند ...
که کارم رانندگی کامیون است ...
گرسنه بودم ... به آشپز گفتم غذایم را بیشتر بریزد ...
به خواهشم گوش نکرد ...
پریدم آنسوی پیشخوان و کله اش را فرو کردم در دیگ داغ قرمه سبزی ...
مدیر عامل مرا خواست و به کارم خندید ...
یک گام جلو رفتم ...ترسید کله اش را در کشوی میزش فرو کنم ....
مرا به همین جرم اخراج کرد ....
فردا شب روی رینگ بودم .... مقابل بوکسوری با دو متر قد ...
یک کاسه عدسی خورده بودم با یک تکه نان خشک ...
بوکسوری دو متری مشتهایش را چون پتک بر سرم می کوبید ....
راند اول مشت بود که از آسمان به سرم می خورد ...
راند دوم چنان مشتی به بوکسور بلند قد زدم ....
که در دفتر خاطراتش نوشت ....
گاردم باز شد ...عبداله چنان هوکی زد که نقش بر زمین شدم ...
و سه ماه آزگار... شبها از درد خوابم نمی برد ...
اکنون عبداله ....قهرمان آسیا.... به رحمت خدا رفته ...
و مزارش از مزار ناصر حجازی فقط پنج انگشت فاصله دارد ....
عبداله یکپارچه آقا بود ....
خدا او را بیامرزد ....
که کنار عقاب بلند پرواز آسیا آرمیده است ...