آمد از آن سوی پرچین یک نوا
از کلاغ بی نوا
کز سیاهی ها ملولم ای خدا
خود سیاهم ای خدا
کز نوا و صوت بی خود زارم
از جهان بیزارم
خود ولی هر دم کنم شور و نوا
قار های پر صدا
این بشر در کل اسیر خود بود
خود نظیر خود بود
این دوپا خود را کشاند بر فنا
می کند حبس بلا
خود عزا در آسمانمی پرورد
خود عزابش می کشد
عاقبت دودش رود در سینه ها
جای پاکی کو؟کجا؟
خود بنوشد آب و خاکش می کند
چرک،پاکش می کند
سبزه را می چیند و خواهد غذا
درد او کی شد دوا؟
گوید اینجا من فقط فرمانده ام
من ز او درمانده ام
او نمی داند که کارش را خدا
خود می داند جزا
فکر او گردون چرخ کارش است
رونق بازارش است
در عمل لیکن کند ما را فدا
هم جهانش را فنا
تو درختان را بکندی از چه روی؟
پیشرفتت از چه سوی؟
آخر ای آدم برفت عقلت کجا؟
آخر ای آدم چرا؟
هر چه گویم زین بشر من،اندک است
از سر و تن اندک است
می کند خود را ز من انسان جدا
چه کنم آخر خدا؟
عاقبت را بهر من ،هم بهر او
خود خدایا کن نکو
این بود از من برای او دعا
از کلاغ بی نوا
درود بر شما شاعر ارجمند
زیبا بود