در من خورشیدیست در حال غروب
که روزی همه باغها را
دشتها و دریا را
روشنی میداد
در من قاب عکسیست روی طاقچه
با لبخندی ناشی از خوشی
که دغدغه از چهره اش عاری بود
میچرخد و مدام تکرار میشود
موسیقی که تداعی بهاری بود
در من دروغیست که هر روز
روبروی آینه به خود میگویم
که درست میشود
که میگذرد
که سرانجام مرادم را می جویم
در من بیابانیست
که پی لیلی میشوم در آن مجنون
در من مادریست که یادش
اشک میشود و می آید بیرون
در من سکوت شکنجه گاهیست
بد تر از آشویتس
هر شب در من هولوکاستی برپاست
فرو پاشیدنی هنگفت از بی صداییست
در من ایمیل هاییست خالی
جستجوییست بی پایان
صندوق های بی پیغام
در شبکه های اجتماعی
در من دشمنیست که می رقصد
و دوستانی با خنجر
تن دادنیست به هر کدام
و من ساده ایست که میرقصد با زخم
در من وقتهاییست هدر رفته
پیری باز نشسته
کلماتیست بازی گرفته شده
در شعرهایی نیمه سوخته
در من بدن عریانیست
در معرض دید
خاطراتی غبار گرفته
فیلمهایی با طعم سیاه و سپید
در من جزیره ایست متروک
با من وسط اقیانوس
بی خیال کشتی و آدمها
بدون نیاز به ارتباط با دود
زخمهاییست یادگار
روی صورت و در پشت
دهه های عمر رفته
به سادگی شمارش با سر انگشت
در من بازاریست که همه
همه چیزشان را حراج کرده اند
تیرها و گلوله هاییست
که سینه مرا آماج کرده اند
در من آتشفشانیست نهفته
کنار این آسودگی کاذب
زلزله ایست نُه ریشتری
توفانیست که سالها خفته
در من شاعریست به سیاهچال نشسته
مردیست که نیمه شب
زیر نور ضعیف تیرک برق
در انتظار نشسته
با این همه اما
هنوز درونم تُهیست
مثل کاغذی سپید
مثل دلخوشی لباس نو عید
هنوز بدون چشم داشتی
در من آسمانیست که آبیست
کوروش فلاح نژاد / تیر ۹۶