ای خاطرات
بالیده
در بستری چون رود
هزار آیینه ی شکسته
در دل ضریبم بود
موزون و مستزاد،
فروغی بی غروب
خورشیدم می نمود
آغوشی آز عطش عشق
جاری
حتّی در ابتر تیره ابر
بارانم بود دریکدستی نفس
در مهربانی مژگان بلند به دیدن
به لطفی که چشم چمنش
می آراست به مهرِِ بودم
زیر آهستگی گامهای روز
شعرم بود
چون شکوه کوه
بسان عطوفت آب
و تراویدن مهتاب
یا بال پر وانه درنقش نمود
پروازی از نگاه
به رونق وروزی باغ
به گل
روی لبانش نشو ونما
و
هستی ورق می خورد
در رنگا رنگی کمان
ابر وسایه بود بر تاب
مردمک تاب می خورد
در میزبانی آب
وپنجره ، حرفی بالاتر از حساب،
عشق
هر بارش مزه می ریخت
به کام
و ارادت روز افزو.ن
بر شاخه شاخه ی جسارت
ارغوان به سطوت و صولت
می نشست به بر ،
نبض و نفسس
در گیری شعله ای وارونه
بسان تالار آیینه
و یا معبدی در شُر شُر شعله های بلند
در پژواک روشنی
به در و دیوار می زد ،
می رَستم به رقص ز هر بند
در حوضه های آبریز نگاه
بال می شستم
با انبوهی زخم
اما ساری و سبک
فراست بودم
چیزی شبیه تفرسی چهار نعل
موزون معرکه ی بود
اما نه
زمین تنگ بود ، بد بو و لجن
همه اش خرناس می کاشت بر نفس
زجّه بود و لهیدگی جان و تن
غریق بود و بی زورق
وتا چشم کار می کرد ، خونبار این
و
کدام قافله باید
از معبر عشق عبور می کرد
و از نیام داد ، فریاد می کشید
به صوت و صورت آذرخش
کدام ؟
که زمین
جان بنهد بر سر خستگی
و روز زاده شود از نموّ از سبز
که چهر جهان می آراست
به مهربانی هر چه تمامتر ،
و کی جنوب سهم جوانیم بود
این واژه
در حوصله اش نبود ،
فهم و فحوای دل
عندلیب می خواندش
به فصل بها ر، فقط
که تناسب تام داشت
به آغاز مسیحاییِ بود ،
و
این انجماد، مزید بود بر گرگی
روی پاره های تن جنون
پر سه بود
در پوسیدگی و برودت و بردگی
طبل می نواخت بر پاره پاره ی کنون
در تبانی خواب و خوف ، بارها مرده بود
و
ده بی شیرازه ای
در اذن ا بلگی مدرن ،
به زیور مزخرف دهن پر کن واژه ای
بی فهم و فریبا ،
امّا ، نه
عشق آوازه بود
بلوغ می آسود
در دامان بلند آرزو ،
لحظه کار خود می کرد
در نهایت نیاز به التیام شدید ،
صدای پای ثانیه سپید
بر تقریب لحظه های موعود
سپید شبیه چیزی که مو سی و مسیح
به باز زندگی می دمید
به تقدیس ، نفس می زد
کاش!
نغمه ی آب
مولودیم بود
در هزاران آبشار به ظاهر سقوط
کاش !
از بلند
بسیارزیباست