حکایت جهان و خرِ آزاد شده!
خری را بسته بر داری نمودند
شیاطین آمده خر را گشودند
نفهمی کرده و خر با زرنگی!
به سوی مزرعه چون اسب جنگی!
به تندی چون عقاب تیزچنگی
چنان آورده یورش،چون پلنگی!
تر و خشکش همه باهم ببلعید
چنان که مزّه ای از آن نفهمید
زنی آمد بسویش، مزرعه دار
که بوده آن حوالی بر سرِ کار
چه خشمی آتشین در چهره اش بود
چنان کز کلّه اش بر آمده دود
تفنگی که درونش بود پُربار
نموده خالی و،خر گشته ناکار!
صدایی کز تفنگِ زن به پا خاست
توجّه ها بسویش کرد ناخواست!
به تندی هم بیامد صاحبِ خر
به حالی که خره جان بُرده است دَر!
به آنی زد به سنگی مرد، زن را
وَ در دم زن بیفتاده همان جا
به پا برخاست شیون،گشت غوغا
به سوی قاتل زن آمد آقا
چو زن را شوهرش روی زمین دید
به سر خاکِ زمین با مشت پاشید!
وَ شلّیکی دوباره کرد در دم
کمر از قاتلِ بیچاره شد خم
به ناگه روی خاک او پهن گردید
وَ جانش را اجل یک لحظه دزدید!
به پا گردیده غوغای عجیبی
به دنبال آمد آشوبِ غریبی
همه فامیلِ قاتل گشت یکجا
به آنی هم قیامت گشت برپا
قتالی راه افتاده به آنی
زِ هر سو سنگ و چوبی،ناگهانی
چه خون ها که زمین را کرده رنگین
در آن بیدادِ بی حاصل، غم آگین
زِ پیر و کودک و مرد و زنان را
نظر گر کرده بینی،تو،در آنجا
نپرسیده کسی علّت چه باشد!
چرا جمعی چنین از هم بپاشد؟
کسانی که زِ دیرین یار بودند
برادر، جار ، یا همکار بودند
بدونِ اندکی فکر و تامّل
مدارا یا کمی صبر و تحمّل
به کشتارِ رفیقان گشته مشغول
نه شیطانی نه خنّاسی نه هم گول!
تمام دهکده بر هم شده بود
رفاقت،دشمنی،درهم شده بود
نه پیدادوستی درآن میان بود
نه عاقل را در آنجا در امان بود
میانِ کشته ها از کودک و مرد
سراپا زخمیان پُر ناله و درد
تمامِ دوستیها از میان رفت
به یکباره محبّت ازجهان رفت
عداوت بر محبّت فائق آمد
وَ نفرت گشته در آنجا پیامد
زِ رونق نیز افتاده تجارت
پیامد آمده دزدیّ و غارت
بگفت از شیطنت شیطان در اینجا
نیازی نیست بر خنّاسی از ما
اگر خواهی جهان بر باد گردد
خری باید -بِدان- آزاد گردد
96/03/28 یکشنبه
حمید رفیعی راد(کوروش)
سلام
بسیار زیبا بود وجالب