درخت
یه مسافر یه روزی داشت میگذشت از کوچه مون
خیلی خسته بود و داشت میگشت سراغ سایه بون
کسی مهمونش نکرد توخونش اون غریبه رو
در هر خونه رو زد جوابش این بود که برو
تشنه بود. کسی براش کاسه ی آبی نیاورد
خم شد و از جوی آب کناره درختی خورد
یه درخت پیر و کهنه تو کوچه ی ما بود
سر کشیده بود به آسمونها اون درخت توت
خستگی در کرد و خوابید زیر سایه ی درخت
خیلی خسته بود مسافر غریبه و نرفت
اون درخت واسه غریبه لالایی و قصه گفت
برای مسافر خسته درخت پیر شکفت
عکس یک قلب شکسته روی سینه درخت
اون مسافر غریبه رو درخت کشید و رفت
رفت تو خواب پاییزی همراه اون درخت پیر
ای مسافر ای غریبه پای این درخت نمیر
برف و بارون دیگه سرما نیومد سراغشون
حتی هیچ کسی نداشت از اسم و رسم اون نشون
انگاری که اون درخت پیر کوچه ی قدیم
با زبون بی زبونی میگه ما آروم شدیم
آره آروم بگیرین دیگه بهار بهونه نیست
همه فصل ها پاییزن باید به حالتون گریست
6/01/1396بهرام چاروقچی