میان این بیابان که ، دل هر چشمهای کورست
چرا بدبین شدم! چشم سرم دیگر چرا شورست!
زمین ما ، که از روز ازل در آتش و تیرست
زبان من چرا بر جان ، همانند سقنقورست
تن خاکم تو میدانی کنون در مرز ویرانیست
مسیر سمت آبادی ، چرا پر تیغ و آدورست
چرا درنقطهای کوچک درین هستی که ماهستیم
که در روی زمین اندازهاش در حد یک مورست
سیاهی سایهاش را از سر ما بر نمیدارد
تمام روزمان تیره ، شبیه شام دیجورست
دریغا که ، من و تو قدر یکدیگر نمیدانیم
کنار یک دگر هستیم ! اما فاصله دورست!
شبیه جمعه و شنبه! بدان جمعه نمیآید...
درینجا دور هم بودن، برای مرده در گورست
همه تنها اسیر خودپرستیها و خود خواهیم
کنون آدمپرستی بدتر از آن لات محجورست
در این جا گفتگو ، آئین مطلوبی نمیباشد
چراکه صحبت چوب وچماق و سلطه و زورست
غزل یا شعر نو، چون نوشدارویی شده سهراب
و بعد از مرگ تو مابین ما خاموش و مهجورست
علی اسماعیلی، اول اردیبهشت ۱۳۹۶
زادروزم و سالروز مرگ سهراب سپهری
بسیار زیبا و ناب سرودید ...پاینده باشید و برقرار.