به هنگامی که از قلبم جدا گشتی
و زان روزی که تنها ناظری بودی
بر این افسردگی در عمق احساسم .
هزاران آه آتشناک ...
زقلبم برنگاهت ریخت .
هزاران دوزخ از عشقم
میان چشم تو آویخت .
من ِ سرگشته در چشمت ...
و تو تنها یکی دلدار بی پروا !
من ِ گریان و تو ...
یک نغمه در گیسوی بیداری !
در آن اشکی ...
که قلبم را
به شعری در خیال و خواب تو آمیخت
چه غمگینانه نالیدم :
تو گر بودن خود را .....
به تهی کردن ِ قلبم
زهماغوشی صد خاطره پیوند زنی ....
من همه هستیِ خود را به تو میبخشم باز!
و همه زندگیم را به تو می آلایم !
اما....
تو خندیدی بر این بیهودگی،
بر اشک چشمانم ،
بر این یکپارچه در تو فرو مردن .
و من ......
رفتم .
و من بی هر سرانجامی
ز قلبِ خویشتن بیگانه تر رفتم .
و از رفتن من ،
تنها نگاهی پشت سر بر جای خواهد ماند .
و دیگر هیچ کس ، هرگز
نخواهد یافت ...
نشانی از غم و اندوه بی نامی
که در رویای یک دره ...
میان خار و خاشاک هزاران کیسه ی آشغال
اسیر آتشی بد بو و بد آهنگ شد.
جان داد ...
و چون دود سیاهی در هوا گم شد .
.....
و من رفتم .