شهر رؤیای مرا آتش زدند،
شهریار کاری نکرد،
چیزی نگفت...
ای دوست، ای یگانه ترین دوست،
آنچه میبینی ، خراباتخانه است،
و این خرابات حزنانگیز است،
گویا این جا رد پایی اشتران اعراب،
یا سمب اسب های چنگیز و قاتلان تیموری است،
ای دوستّ، میبینی،
چه قدر رد پایی گم این جاست؟!
زمان طولانی است و مکان دهشت زاست!
من فریاد میکنم، لیک فریادم در گلویم
در میماند،
ای یگانه ترین دوست!
درد من تازه نیست،
درد دیگران هم هست!
بیا، بروم به سراغ سهراب
و فریاد زنم
های، سپهری!!!
کجای تا بگویم،
این کوچة تنهایی ما تاریک است،
«راستی، خانة سهراب کجاست؟»
خواهش روشنی در قلبم ،
از شبستان خیال برون شدم،
ولی نشانی از روشنای نیست!
گنجشک آرزوها،
کوچک ترین چنار را ندیده است
سبزه ها خشکیده است
نسترن ها خشکیده است
همه چه خشکیده است!
و
آبشار خنده ها در جویبار لب ها نیز
ای دوست، ای یگانه ترین دوست!
ای شعر، ای شعر ناب
آغوشت را برایم باز کن،
آغوش تو مثل آغوش مادرم،
مثل لالای های مادربزرگم،
که تا زنده بود نماز میخواند
و در نمازهایش مرا دعا میکرد
و باور مرا سورة اخلاص میگفت
شیرین است!
ای شعر ،
پناه گاهی جز تو ندارم،
اجازه ده در تو پناه ببرم!!!