بردلم عشقی ...!
بردلم عشقی بجز عشق تو هر گز راه نیست
حاکم دل عشق میباشد نیازش شاه نیست
عشق چون حاکم شود بر عقل فرمان میدهد
طاعتش باشد صواب و جای هر اکراه نیست
عشق چون مهمان شود دل را کند محکم بسی
کوه میسازد دلی را حرکتش چون کاه نیست
دل چنان صیقل دهد شفافتر از تنگی بلور
تابش انوار دل کمتر زنور ماه نیست
خوش بحال عاشقی معشوق او دل میبرد
هیج معشوقی بمانندش مقام و جاه نیست
رهنمائی میکند هر عاشقی را در رهش
در طریقش عاشقان را یار جز الله نیست
عاشقان را شاد میسازد گهی رنجش دهد
رنج او بسیار شیرین است اگر دلخواه نیست
یوسف از دل میبرد در بند میسازد اسیر
جلوه اش بالا برد هرگز درون چاه نیست
جامه ای از عشق میپوشد بتن هر عاشقی
چون لباس عشق بر اندام کس کوتاه نیست
ار تباطی عاشقان را زود با معشوق هست
چونکه در بارش کسی را حاجب و درگاه نیست
سجده بر دلها کنی مقبول معشوقت شود
ور نه بر هرخاک کردن گاه هست و گاه نیست
سر براه عشق دادن کار لذّت بخش هست
هرکه میبخشد سرش را منّتی همراه نیست
میهمان عشق شو لذت ببر از هر طعام
لذّتی اندر طعامش هست در افواه نیست
دولتی پاینده می بخشد همی (گمنام) را
این غزل پاینده خواهد شد دگر تنخواه نیست
جمعه ششم اسفند نود پنج .
غزلی ناب و زیباست