یا چشمان من خیالاتی شده بودند
یا توبیش از اندازه فرازمینی می نمودی
که این گونه
دلم را
بی هیچ اشارتی
به پرواز درآوردی
راستی
چه رازی ست
میان چشمانت و آسمان
که هر بار از نظر میگذرانمشان
تا بی کرانه های آبی های بیکران
پر میکشم
حتم دارم
دریا
تو را ندیده
درخت
تو را ندیده
مهتاب
تو را ندیده
لحظه ها تو را ندیده اند
که اگر دیده بودند...
نه بینهایت را مدعی می شدند
نه گستاخانه قد می کشیدند
نه خود را زینت بخش شب می پنداشتند
و نه اینگونه
بی درنگ
سپری میشدند
حتم دارم
چشمان آنها تاریک است
وگر نه
شب تاریک نیست!
من خود
روشن ترین لحظات عمرم را
با تو
درشب
زندگی کرده ام
می خواهمت
بی آنکه نامت را بدانم
می خواهمت
بی آنکه هم صحبتت شده باشم
می خواهمت
بی آنکه شب هنگام
دست در دست هم
باران را مهمان شده باشیم
میخواهمت
بی آنکه
سنگفرش هیچ خیابانی
قدم های آرام ما را
در حالی که به هم خیره شده آیم
تجربه کرده باشد
میخواهمت
بی آنکه در شبی سرد
فنجانی قهوه
از تو مهمان شده باشم
می خواهمت
به خاطر لحظه ها
به خاطر شب
به خاطر کلمات
به خاطر خیالم
به خاطر آسمانی که مرا خوب می شناسد
و به خاطر خودت
محمد صادقی راد (رادحافرس)
درود برادربزرگواذم
بسیارزیبا بود
بسیارممنونم ازحضورتون درکانال اشعارم
ماناباشید