یک روز از جانم اسارت رخت می بندد
دیگر زبانم از شکایت رخت می بندد
وقتی که بادِ هرزه می پیچد به گیسویت
از شهر چشمانم نجابت رخت می بندد
بر میکشی تا تیغِ ابرو از نیامِ خود
هر لحظه محراب از دیانت رخت می بندد
دریا اگر گردابِ لب های تو را بیند
گرداب از دریا به ساعت رخت می بندد
روزی که سهم من نباشی شک ندارم که
از کعبه آیینِ عبادت رخت می بندد
بی تو اصولِ مذهبم تغییر خواهد کرد
بی تو عدالت از قیامت رخت می بندد
پیغمبرم بودی ! برایم آیه نازل کن
دارد از این صحرا هدایت رخت می بندد
تصویر کن در پیشِ هر برکه امامت را
بی پیشوا از من فقاهت رخت می بندد
من بارها بی صورِ اسرافیل جان دادم
در پیشِ چشمی که جسارت رخت می بندد
از نا رفیقان زخم خوردن رسمِ دیرین است
وقتی صداقت از رفاقت رخت می بندد
با چون تویی صد بارِ دیگر سیب خواهم خورد
از آن درختی که جهالت رخت می بندد
بر من کرامت کن که روز حشر نزدیک است
روزی که از آدم کرامت رخت می بندد
عاشقانه و زیباست