«به نام خدا»
سرودهٔ پیش رو، در تیر ماه نود و پنج، پس از حادثه تلخ جان باختن سربازان عزیز وطن در جاده نی ریز فارس سروده و تقدیم شد؛
به؛ سربازان عزیز وطن ،،،
پیچید حلقه ای اشک ناگه به چشم مادر
قرآن و کاسه ای آب در آن گلی شناور
اشکش دوید از چشم غلتان به گونه هایش
از اشکهای مادر لرزید هر دو پایش
سرباز بود و راهی غربت در انتظارش
رخسار زرد رنگش گویای حال زارش
بوسید دست مادر بوئید چادرش را
آنگه نوازشی کرد موهای خواهرش را
چشمش به چشم بابا افتاد و گفت بدرود؛
دلتنگ من نباشید می آیم از سفر زود
دلشوره ای به جانِ بابا و مادر افتاد
حالی غریب ناگاه در قلب خواهر افتاد
با دست های مادر قرآن گرفت بر سر
ذکری بگفت و آن گاه بگذشت بار دیگر
از سر کلاه برداشت در آسمان تکان داد
لبخند آخرین را با جان و دل نشان داد
آرام رفت و گم گشت در کوچه پشت دیوار
پاشید کاسه ای آب، مادر به عشق دیدار
بگذشت مدتی چند آمد خبر ز دلبند
پایان فُرقت است و آید به خانه فرزند
سربازهای خوشحال با خنده های بسیار
نو میشود دوباره با اهل خانه دیدار
بستند بار خود را آماده و مهیّا
پر شور و با طراوت غافل ز کار دنیا
عکسی گرفت سرباز با جمع دوستانش
تا سالها بماند یادی از آن زمانش
راهی شدند با هم دلشاد سوی خانه
اما هزار افسوس از جور این زمانه
در نیمه های آن شب با آرزوی دیدار
در کام مرگ رفتند در خواب یا که بیدار
هر دم به شوق دیدار آماده اهل منزل
اما خبر نیامد دلشوره گشت حاصل
خشکید چشم مادر بر راه تا بیاید
با حس مادرانه فهمیده بود شاید !
با کس سخن نمیگفت در اوج بیقراری
قلبش گواه میداد دیگر پسر نداری!
هرگز گمان نمیکرد دیدار آخرین بود
دست اجل چه غدّار پیوسته در کمین بود
ناگه خبر بپیچید طاقت نمود لبریز
یک اتفاق جانکاه در پیچهای نی ریز
متن خبر چنین بود؛ سربازهای ناکام ،،،
تا قعر دره رفتند در راه بی سرانجام !
افسانه حیات است از آن گلایه ای نیست
تسلیم راه چارست وقتی که چاره ای نیست
غمگین مباش مادر شاکی مشو ز دنیا
از ابتدای خلقت دنیا نبوده زیبا
گر داده ای تو از کف سروی بلند قامت
هستیم در کنارت پیوسته تا قیامت
سربازهای این خاک مارا برادرانند
جان بر کفان شهیدان در قلب و جسم و جانند
پرپر شدند گلها، سربازهای ناکام
نفرین بر این زمانه نفرین به جور ایام
آری؛ از آن جوانان، با آن امیدواری ؛
چیزی نمانده غیر از، یک عکس یادگاری .
«مهران اسدپور»
آنگه نوازشی کرد موهای خواهرش را
چشمش به چشم بابا افتاد و گفت بدرود؛
دلتنگ من نباشید می آیم از سفر زود