صبح شد ، شب همه را قافیه سازی کردم
پازل واژه فقط چیدم و بازی کردم
بغض من شعر شد و چشم قلم گریان شد
مشکل گریه ی پنهان شده ام آسان شد
با گلوی قلم از درد فقط داد زدم
آتشی بود که با آن دل خود باد زدم
دفتر یاد تو در مکتب دل باز شده ست
اصفهان گردی هر روزه ام آغاز شده ست
دست در دست خیالت به خیابان رفتم
گرچه یک روز هم از یاد تو آسان رفتم
شهر انگار به دیوانگی ام میخندید
در و دیوار! به نافم متلک میبندید ؟
با همان حالت پر غصه ی بغض آلودم
تا بلندای خیال« صفه» را پیمودم
وای از منظره ی نصف جهانم در دود
بشکن ای بغض نکن راه نفس را مسدود
همه ی« نقش جهان» را به دو چشمت دیدم
«چل ستون» داشت تنم باز به خود لرزیدم
هستی ام مثل «مناری»ست که «جنبان» باشد
مثل موهات که در باد پریشان باشد
«زنده رود» همه ی مهر و وفایت خشکید
«پل خواجوی» دلم سخت به خود می لرزید
آه... بی جاری عشقی که به او متکی ام
هست محکوم فنا پیکره ی« آهــــــ»ـکی ام
«سی و سه پل» زدی از روی دلم رد شده ای
خوب من با همه خوبیت ،چرا بد شده ای
این قدیمی که در این گوشه ی «شهرستان »است
در غم عشق تو متروک شده ، ویران است
«کوه»دردم به دلم آتش و «آتشگاهـ»ـیست
سردی ات پاسخ مهر من و آتش ، گاهیست
چشم «جلفا»ی تو اینقدر نظرباز شده
بی سبب نیست که پایت به «نظر »باز شده
من فریب قد و بالای تو را میخوردم ؟
باورت نیست که هر روز برایت مردم
توی هر بازی پر ترس و خطر افتادم
من که با نسل خود از دست تو بر افتادم
دلبری های تو با عشوه و طنازی بود
هرچه از عشق تو گفتی همه اش بازی بود
آس دل دست تو افتاد ، و حکمم دل بود
دست و دل باختم وباور آن مشکل بود
پشت رایانه ی امید نشستم بِبَرم
وای در بازی عشق تو چه آمد به سرم
بازی عشق گزینش شد و استارت زدم !!
به خیالی که همه مرحله ها را بلدم
پشت هم مرحله طی کردم و لبخند زدم
تا در آخر به همه مرحله ها گند زدم
غول سردی تو ناگاه به من ظاهر شد
دل من مُرد در این مرحله game over شد
بازی باخته بهتر که رهایش بکنم
حیف وقت است که بیهوده فدایش بکنم
شاعر این صحنه که گفتی تو ، ندانیم کجاست
«زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست»
کو هنر ؟شد هنرم غرقه ی در بی هنری
نقش من چیست مگر ؟ در بدری دربدری
دست تقدیر مگر دشمنی ای با ما داشت
«پی .اس»ام بود سفید و به سکوتم وا داشت
نه فقط چشم من از عشق تو آبی دارد
«هرکه آمد به جهان نقش خرابی دارد»
روزگاری که شب و روز فقط داغم کرد
به گمانم که شبی تار پدر عاقم کرد
بسکه هی جز زدم و مرثیه خوانی کردم
همه را مثل خودم پاک روانی کردم
کاش میشد که دل از دست غم آزاد کنم
من فراموش شدم تا که تو را یاد کنم
مطمئن باش تو هم راه بجایی نبری
«ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری»
محمدرضا بهرامی