جمعه ۲ آذر
مثل یک قرقی شعری از علی صمدی
از دفتر بهترینم باش نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۵ ۱۱:۳۱ شماره ثبت ۵۱۳۶۹
بازدید : ۴۲۳ | نظرات : ۲
|
|
مثل یک قرقی که می تازد به دشت
مثل آهو، دل که می بازد به دشت
مثل یک رنگین کمانی روی کوه
جلوه دارد جلوه هایی باشکوه
با نسیمی میزند آهنگ عشق
دامنش تا میکشد بر سنگ عشق
دامنش مواج و بر اسبی سوار
دشت دل را می کند دریا کنار
جنگلی از ارغوان با یاس زرد
روی می نایش شبی بیتوته کرد
ماه تابان است و لیلی وش به راه
برده با خود قلب ایلی با نگاه
تیره اش با دلبری پیوند خورد
روی مژگانش کسی سوگند خورد
در نگاهش دشت و دریا با همند
موجهایی رنگ صحرا با همند
تا که میخواند بیان تسلیم او
لب که میبندد زمان تسلیم او
بختیاری دختری از عصر نور
سبزه یاقوتی درون قصر نور
ایل گیسویش به دنبال شکار
نغمه خوانی می کند فصل بهار
فصل کوچیدن به قشلاقی قشنگ
دل سپردن روی میثاقی قشنگ
یکه تازی میکند در دلبری
میگشاید راز هر افسونگری
گیسوانش جنگلی از یاس سرخ
گیسوانش رشته ای الماس سرخ
ناف عشقش را به زیبایی برید
مادرش وقتی که گل می آفرید
از دیاری پاک و پاییزی به بعد
با دو چشمی مست و چنگیزی به بعد
در خیابان دیدمش دل می ربود
ترنه آویزان و باطل می ربود
هشت ابرویش کمی مایل به گوش
می برد از مرد عاقل عقل و هوش
میخرامد بین مردم با کلاه
زیر شالش ازدحامی پا به ماه
دسته ای از خیل زلفانش به ناز
می رمند از لای مژگانش به ناز
میشود در باد پاییزی پریش
میکند هر رهگذر را مست خویش
آمد از پیشم به تنهایی گذشت
پیش چشمم غرق زیبایی گذشت
چشمکی زد زندگی آغاز شد
مرغ دل آماده ی پرواز شد
مرغ دل پر زد که رعنایی کند
در حضورش مشق شیدایی کند
شیوه ای پر زد که مفتونش شود
خانه آذین بسته خاتونش شود
روی لبهایش اناری زد ترک
وقت خندیدن به عشقی مشترک
پشت چشمش نسترن اتراق کرد
طاق ابرو طاقتم را طاق کرد
لرزه بر اندام من انداخت او
با نگاهی بر دلم تا تاخت او
برق چشمانش وجودم را گرفت
ارتعاشی تار و پودم را گرفت
یک بیابان در دلم آشوب شد
زیر باران بود و دل مغلوب شد
عطر بارش رقص باران بر تنش
می تراود عشوه از پیراهنش
حس بعد از ظهر یک دلبستگی
دل سپردن بعد یک وابستگی
عاشقی در انحصاری سخت تر
معتکف با انتظاری سخت تر
دست در دستش به صحرا میروم
تا کجاها تا کجاها میروم
میدود من پا به پایش میدوم
هم صدا با خنده هایش میدوم
می کند ساق درختی را بغل
فاعلاتن میسراید با غزل
حین بازی بوسه باران میکند
اعتبارم را پریشان میکند
میفرستد با دو تا دستش کمی
بوسه از لبهای سرمستش کمی
مینشینم تا تماشایش کنم
مثنوی را محو بالایش کنم
باز آهو میشود در دیده ام
عطر شب بو میشود در دیده ام
از کنارم میگریزد ناگهان
با نگاهم میستیزد ناگهان
با صدایی ناز می آیم به خود
بعد یک پرواز می آیم به خود
هی، کجایی؟ گفت و من، اینجا، کجا
گیج بودم، باغ و صحراها، کجا
تا کجاها برده بودم با خودش
شکل رویا برده بودم با خودش
نم نمک دیدم که دارد میرود
کم کمک در دیده ام گم میشود
دور میشد خنده بر لب از برم
تا نماید رفتنش را باورم
تا به خود من آمدم او رفته بود
بار و بندیل سفر را بسته بود
پشت یک دلدادگی خندید و رفت
با دوتا حرکت کمی رقصید و رفت
خنده بر لب رفت و با خود جان من
برد و گم شد در خودم ایمان من
بیقراری میکنم من در خودم
همچو مجنونی که بی لیلی شدم
بیت آخر مینویسم یک پری
میکنم تفسیر این افسونگری
یک خیابان بود و تنها گوهرش
دختری با شال مشکی بر سرش
علی صمدی آ.آ
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.