پشت یک بیتوته ی سبز
نامه ای افتاده ...
سر آن باز است و
چشمانی نابینا کنارش ایستاده
......
سر حرف باز می شود و
دختربچه ای فریاد کنان
می گوید :
روزنامه ، روزنامه ...!
سر چهارراه فرمانیه
همه منتظرند به یک چراغ سبز
تو مسلمانی و
من یک چراغ قرمزم...
..............
عابری می گذرد ز کنار جوی
عاطفه ای سرفه اش می گیرد...
سر جوی باز می شود و
کسی ازآب روان تر می دود
عاطفه ای زیر پا میمیرد...
.............
سر چهارراه فرمانیه
همه منتظر به چراغ سبز
یک بوته ی سبز به چراغ می گوید
تسلیت ... تسلیت ...
روزنامه... روزنامه ...
(دختر بچه باز می گوید)
و پسرک های دبستانی
با فرم خاکستری و آبی
قلبشان برای رد شدن می شکند
بس که خیابانمان باریک است .
...........
سرچهارراه فرمانیه
کوچه ی ششم سمت راست
مغازه ای لباس مشکی می فروشد...
...........
روی صندلی قدیمی پارک
دروغی سال هاست که خواب رفته است ...
چه ابلهانه دل روشنی
در تاریکی شب
با خود لباس مشکی می خرد...!؟
سر چهارراه فرمانیه
همه منتظرند به یک چراغ سبز
و خواهش ثانیه ها
که از دور خواناست ...
درویشی با شرم می گوید
ضربن قلب خدا هنوز بالاست ...
............
روزنامه ...روزنامه...
...........
آخرین خبر .......
............
دخترک باز می گوید...)
سید مصطفی سراب زاده - تقدیم به عزیزانم لیلی و امیر رضا بهزیستی بهاران
روی صندلی قدیمی پارک
دروغی سال هاست که خواب رفته است ...
چه ابلهانه دل روشنی
در تاریکی شب
با خود لباس مشکی می خرد...!؟
بسیارزیبا وبااحساس بود
احسنت