از پشت قاب پنجره زن مثل یک خورشید
بر کوچه های خسته ی شب نور می پاشید
الماس اشکش می چکید از گوشه ی چشم و
می خورد بغضش را، و می شد زندگی تمدید !
زن در میان اینهمه تاریکی و تکرار
از ارتباط "جنس" با "تحقیر"می پرسید!!؟
بعد از سوالات بدون پاسخش دنیا
دور سرش گرد مداری ساده می چرخید ،،
سرگیجه های بعد از آن را وقت خوابیدن
هی استرس، هی خستگی، هی ضعف، می نامید
یادش می آمد مرد قدرتمند دیشب را
وقتی که از یک زخم خیلی ساده می نالید!
آری پر از احساس قدرت در خودش هر شب
بر بی شکایت مردن از این درد می بالید ،
موی "عروسک "های خود را شانه می کرد و
چشم و لب خاموششان را خسته می بوسید
اشکش میان صورتش لبخند می زد گیج
اما نمی کرد از کسی در زندگی تقلید ..
می شد میان درد هم با اشک ها خندید
می شد به فکر خانه، دلخوش بود در تبعید !
هرگز نشد سنگ صبورش هیچ موجودی
او از "دهن لق های بی احساس" می ترسید
آرامش مصنوعی اش می مرد وقتی زن
باید میان مردمی نامرد می خوابید ....!
باید به پاکی خودش دائم قسم می خورد
وقتی به دنیای "جهالت" شور می بخشید... !
#مریم_صفری
درودها بر شما: بانوی گرامی