جمعه ۷ دی
رهروی عشق شعری از محمدرضا بهرامی
از دفتر شور عشق نوع شعر ترکیب بند
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۲ شهريور ۱۳۹۵ ۱۰:۲۱ شماره ثبت ۴۹۹۱۶
بازدید : ۹۴۷ | نظرات : ۱۹
|
آخرین اشعار ناب محمدرضا بهرامی
|
دل برده ز من بتی دلارام
هم برده ز دیده خواب و آرام
جان بهر رهایی از غم یار
افتاد به دام باده و جام
یک بوسه طلب نمودم از او
افسوس مرا نمیدهد کام
گفتا کهچه میپزی خیالم
ای رهرو لا ابالی خام
طی کن ره عشق و دل قوی دار
بی ترس و هراس ، تا سرانجام
باید که غمم به جان خریدن
در راه طلب چو میزنی گام
آغوش من و غزال مهرم
گرگ طمعت اگر کنی رام
«پایان شب سیه سپید است»
بشکسته شود حصار این شام
باشد سخنم به دل فراوان
گردیده غزل اگرچه اتمام
ترکیب کشم به بند و گویم
تاهست شراب در سبویم
درمانده من شکسته را بین
در وادی عشق زار و غمگین
دستم همه دم بر آسمان و
پیوسته دعا چو مرغ آمین
تندی تو کرده کام من تلخ
رو ترش مکن نگار شیرین
جز عشق تو نیست بر دل من
آخر ز چه روست با منت کین
ای شاه متاب رخ ز رویم
کز لطف تو بیدق است فرزین
لبخند گهی به لب گهی اخم
من زنده به آن و مرده از این
پژمرده گل از حسد به رویت
از ماه رخت خجل بت چین
با تیر مژه کمان ابرو
پر زخم شده ست قلب و خونین
این نامه مهر بر دل من
مهر ازل است و عهد دیرین
عشق تو مرا فکنده در دام
دل غمکده ایست پر ز آلام
عاشق شدنم بود گناهم
رسوای جهان و رو سیاهم
یک لحظه نگاه ، آه و افسوس
شد عمر تبه ، ز اشتباهم
بشکسته به زیر کوه جورت
این قلب نحیف همچو کاهم
در کوی تو من گدای عشقم
در کشور عشق گر چه شاهم
از هر دو جهان و جمله آمال
جز خنده ی بر لبت نخواهم
آتش به جهان زند چوگیرد
بر دامن حسن یار آهم
از میکده رفتنم مکن منع
جز باده نباشدم پناهم
پر محنت و درد راه عشق است
حاصل چه مرا جز آه عشق است
از اینهمه ناز ، وامصیبت
زین سوز و گداز ، وامصیبت
گر فاش شود به کوی و بازار
این عشق چو راز ، وا مصیبت
این نامه سر به مهر سری
گویی شده باز ، وا مصیبت
مطرب بزن این غم دلم را
با نغمه ی ساز ، وا مصیبت
در گوشه ی دلکش و عراق و
عشاق و حجاز ، وا مصیبت
بر حجله نو عروس بختم
شد گریه جهاز، وا مصیبت
این قصه من چو موی دلدار
گردیده دراز ، وا مصیبت
دنیای غم است خانه دل
دیگر شده سر زمانه ی دل
بر درد دلم مرا طبیبی
تنها بهجهان مرا حبیبی
با اینهمه حسن و خوبی چهر
از مهر ولی تو بی نصیبی
وصل تو مرا بهشت موعود
حوا!!! تو چرا بهفکر سیبی؟!
قلبی که تپد به خاطر تو
آخر ز چه روی میفریبی ؟
در مهر به خلق در فرازی
بر ما همه دم تو در نشیبی
بینی چو مرا ،خموش و ساکت
پیش دگران ولی خطیبی
سهمم بود از تو سرزنشها
خندان دولبت به هر رقیبی
سنگ است چنان دلت کهحتی
با واژه ی عاشقی غریبی
از جور و جفا فسرده ام من
دیگر نبود به دل شکیبی
یا وصل تو و رهایی از غم
یا کشته شوم به تیغ ماتم
محمدرضا بهرامی
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درود
قلم خوبی دارید