گرچه گرداگرد خود دیوار حاشا می کشد
موج، دارد با تلاطم دست از پا می کشد
حتم دارم سالکان سر براهی نیستید
شیختان تا با ولع سیگار مگنا می کشد
زهد می ورزیم زیرا پیر ما یک لاقبا
سر از آبادی ما از طور سینا میکشد
عشوه ای گاهی دلی را ناگهان مانند برق
نابکارا می زند پس ، ناب و کارا می کشد
سر بلندی با طمع ورزی نمی آید بدست
شأن خود را باژگون فوّاره بالا می کشد
گاه می لرزد دلی صد ریشتر از بس که آه
از دل خود عاشقی بیچاره شیوا میکشد
بی برو برگرد اگر شد سینه مالامال عشق
از ثری پر روح انسان تا ثریا می کشد
سراگر نشناسد از پا هر که چون فرهاد ناب
جور شیرینی به عشق از سنگ خارا می کشد
هست لولی وش اگر لیلی به ما مربوط نیست
ناز لیلی را فقط مجنون شیدا می کشد
ناز پرورده ست اگر انسان نمی یابد نبوغ
می خورد از باد تیپا جیغ بیجا می کشد
عافیت را عاقبت قحطی اگر زد چاره چیست؟
کار انسان با خودش حتّی به دعوا می کشد
با جهالت کس مگر از چنگ گمراهی رهید؟
خط بطلان بر نقاب فتنه ، دانا می کشد
کشتگان عشق را غسلی نباید داد هیچ
جانشان را آب چون باریتعالی می کشد
خشک مغزان از تکبر بادشان واپسگراست
شوکت این بادها را زوزه بالا می کشد
هست گستاخی بدور از ساحت ما تا حیا
پرده بین ما و بابا نا تراوا می کشد
درود
بسیارزیبا قلم زدید