بخش دوم ( از چهار بخش): کیکاوس آگاه میگردد که شاه یمن دختری زیباروی و با کمالات دارد و قصد دیدن و ازدواج با وی را در سر می پروراند ولی شاه یمن مخالف این ازدواج است چون تاب دوری دخترش از یمن را ندارد، از اینرو سودابه را به مجلس دعوت میکند و از خواستگاری کاوس میگوید تا جواب او را بشنود. سودابه پس از دیدن کاوس شاه سخن میگوید.
گفت کی را یک نفر کارآگهان
دختری دارد شه هاماوران
کز قد و اندام و گیسو و جمال
نیست همتای پریچهره کمال
نام او سودابه و گیسو چو بید
نرگسش چشم و قدش سرو و سپید
در خرد یکتا و نور چشم شاه
نیست همتایش مگر کاوس شاه
چون شنیدی وصف آن زیبا پَری
دل بدادی کِی به آن سرو سَهی
پس بخواندی شاه هاماور به پیش
گفت وی را جمله از اسرار خویش
مدتی باشد که او در جستجوست
در پی وَصل پَری چهری نکوست
چون شنیده وصف دُختِ خوب او
قصد کرده عشق و وصل و روی او
کو شود مَهدِ زنان کاویان
سرور و تاجِ سَر ایرانیان
شاه هاماور سخن از کِی شنید
بر دلش رنجی گران آمد پدید
دختر دردانه اش سودابه را
از دل و جان بیشتر دادی بها
گر که دُختش همسر کاوس شود
همره شو راهی ایران شود،
بعد از آن دیگر نبیند دُختِ خویش
در فِراقش دل پُر از اندوه و ریش
پس به کِی گفت ای شهنشاه زمان
گویمت سِرّی ز اسرار نهان
دُخت من سودابهٴ پیکر سَمَن
می نجوید همسر از غیر یمن
گر اجازت می دهی خوانم ورا
در حضورت پُرسَمش زین ماجرا
چون بیامد آن پریچهره عیان
چشم یاقوت و کمانش ابروان
مُشک گیسو و قدش سرو سَهی
خوش خَرام و با وقار و فَرهی
کاوس کِی مَحو آن دُردانه شد
واله وشیدای آن فرزانه شد
شاه هاماور بگفت سودابه را
خواهد این شاه جهان وصل تو را
تا شوی بانوشه ایرانیان
همسر کاوس کِی فخر کیان
از دیار و شهر هاماور روی
ساکن بوم و بَر دیگر شوی
چون بدید آن دخت شه روی کیا
آن جمال و فَرُّ و بازو و قوا
گلرخش بشکفت و رویش لاله شد
نرگسش باز و روانش واله شد
گفت سودابه پدر را ای عزیز
نیست با چَرخِ فلک ما را ستیز
گر بخواهد پادْشا وصل مرا
پس یمن گردد عزیز و پُر بَها
گر مرا با خود به ایران می برد
هر بهاری سوی هاماور رود
تا شکار و بزم جوید در یمن
در کنارت می نشیند او و من
واقعا دست مریزاد مرحبا