جمعه ۲ آذر
یار ِ اول ز امامت به جهان چشم گشود شعری از زهرا حسین زاده
از دفتر شعرناب نوع شعر مثنوی
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۷ فروردين ۱۳۹۵ ۰۳:۵۱ شماره ثبت ۴۶۴۱۲
بازدید : ۴۶۶ | نظرات : ۲۷
|
آخرین اشعار ناب زهرا حسین زاده
|
سلام ضمن تبریک ولادت حضرت علی(ع)
سیزده رجب
سیزدهی گشته مبارک ، که غم از یاد ببر
غم دل را همگی، جمله تو بر باد ببر
یار ِ اول ز امامت به جهان چشم گشود
چو تویی شیعه او هر گنه از یاد ببر
زده ای جان و دلت را، چو به مهر نبوی(ص)
جان و دل را به علی (ع)داده و آباد ببر
دگرت خوف نباشد به دل اندوه نگیر
معتکف گشته و آنگه تو دل شاد ببر
همه را در کف اخلاص بنه ور نه برو
رو ولی فرقت عشقش نه به فریاد ببر
رهرو راه ولایت به دلش نور هُداست
گر نباشد ، ز سرت مستی و هم باد ببر
جور این عشق کشیدیم وشکایت هرگز
چه کسی گفت که آن نیز، به استاد ببر
باده از جام ولایت بکشی درهمه عمر
به قیامت تو از این باده بسی شاد ببر
یا علی
متن کامل منظوم شرح یک تحول با ویرایش
با تشکر از اساتید بزرگوار و راهنمایی های ارزشمند آنان
برایت خواهرم ای خواهر گل
به تو شرحی دهم از یک تحول
بگویم نام من زهره فرحروز
که امروزم شده بهتر ز دیروز
که دانشجویم و دندان پزشکم
از آنچه بوده ام ریزم سرشکم
حجابم را نمی دیدم نیازی
برادر بود و یک بابای نازی
کسی کی جرئت آزار من داشت؟
نه هرگز یک غریبه کار ِ من داشت
نمی گشتم جدا از خانواده
سواره بودم و یا که پیاده
شدم وارد به دانشگاه ، وقتی
که دیدم هر چه دشواری و سختی
شدم تنها و دیدم مشکلاتی
ندیدم من برای خود نجاتی
نمی رفتم سراغ سایت و بازی
نبودم اهل دنیای مجازی
زمانی گفت دوست هم کلاسی
تو اینترنت نداری بی کلاسی
به من می گفت زهره کله پوکی
نداری وایبری یا فیس بوکی
به او گفتم اگر یار تو هستم
ببین محتاج این کار نو هستم
به من گفت او ،ازت عکسی بگیرم
بدون روسری عکسی بگیرم
اگر در درس خود کوشش ندارم
علاقه من به این پوشش ندارم
منم عاشق که عکس سر برهنه
که بگذارم به هر شکلی ، تو ذهنه
بپرسی گر ز من با بی حجابی
رژ قرمز بزن با لنز آبی
بدندانم گرفتم آن دم انگشت
تعجب روی لب دست خودم مشت
خداوندا بگو من با که باشم ؟
دورو هرگز نمی خواهم که باشم
مسیر و افتخار من همین شد
به لاک و بی حجابی ها عجین شد
شدم مغرور گرچه بی حجابم
پر از زیبایی و رنگ و لعابم
نمی باشم دو رو و صاف هستم
بدور از زشتی و اوصافِ پستم
به وقت انتخاب بوستانم
همین ها شد ملاک دوستانم
به من گفتند یک وقت ناهاری
بریم بیرون باماشینی که داری
چو دودی شیشه های آن بدیدند
به پایین شیشه اش را می کشیدند
نشسته جمله در ماشین بنده
به خنده ها و رفتار زننده
چرا بنموده بابا تار شیشه
مرا مانع ز هر آزار میشه
نکرد او اعتنا و شیشه پایین
به من گفت او در این دنیا کجایین
چو گشتم معترض گفت او خلی تو
نفهمیدم به این حد املی تو
بیا گردش بریم و شاد باشیم
بچرخیم و کمی آزاد باشیم
نمی شد تا رها گردم ز ایشان
ولیکن گشتم از آنها پریشان
چگونه من رها زآنان بگردم
پیاده سازم و خود باز گردم
رسیدیم آن زمان در رستورانی
که در آن بود یک جمع جوانی
به دور میز بنشستیم با هم
غذاهایی برامان شد فراهم
به قهقه ها یی از این دوستانم
چو مخروبه همه شد بوستانم
که آرامش از آنجا صلب کردند
پسرها را به سومان جلب کردند
شدند نزدیک ماها آن پسرها
بشد نزدیک حتماً درد سرها
زآزادی همه اشعارشان بود
ولی ای کاش اینها عارشان بود
رها شان کردم و گشتم روانه
از آن اوضاع بد من سوی خانه
به خود گفتم خدایا من که هستم ؟
به اشک و ناله بغضم را شکستم
شروع کردم به هق هق گریه کردن
به جانی که شهیدان هدیه کردند
به آنها که پدر می گفت از آنها
شهیدان وطن رعنا جوانها
که در اینجا تو گویی که خدا نیست
شدن خائن به این خونها روا نیست
بگفتم ای شهیدان مانده ام من
میان دوستان در مانده ام من
یکی دارد حجاب و دل نه پاک است
یکی هم در گنهکاری هلاک است
میان این دو آخر من چه سازم
کمک کن ای خدای چاره سازم
نمی دانم که آیا املم من؟؟؟
ندارم تربیت را و خلم من
نمیدانم که حق با دوستان است ؟
حقیقت با که یا رب این زمان است ؟
کسی دیگر جوابم را نمی داد
جواب ، حتی سلامم را نمی داد
به خود گفتند او تنها بماند
تمسخر ها و غیبت ها بماند
نگه بر ظاهرم هر کس که می کرد
به این رفتار من اندیشه می کرد
نمی شد باورش بر من مهم است
یقین و اعتقاداتم مهم است
گذشت و در سر درس معارف
که گفت استاد ما استاد عارف
کسی که رو به این قرآن نماید
اگر یک دوره ختم آن نماید
سه نمره گیرد و این با خود اوست
اگر چه خودبخود یک کار نیکوست
شروع کردم به ختم وکار قرآن
به دل تابیده شد انوار قرآن
یکایک آیه ها را فکر کردم
نوشتم برگزیدم ذکر کردم
بشد آخر شدید انس ام به قرآن
نمی گشتم جدا یک لحظه از آن
نظر بر خوبی هابیل کردم
تفکر در خود و قابیل کردم
به زیبایی خلق و ... آسمانها
چه دفترها که پر کردم از آنها
چودید استاد ما این کار من را
تعجب می نمود افکارمن را
که بودم بی حجاب و سر به قرآن
پناهم گشته بود آخر به قرآن
که خوش فرموده بود آنرا خدایم
چو می بود آیه ای جالب برایم
سریع آن آیه «های لایت» می نمودم
ز عشق آکنده می شد این وجودم
مرا اصل تحول شد از اینجا
برایم راز ها می شد هویدا
رسیدم تا به آیات حجابش
به نوری که بتابید از کتابش
جواب هر سوالی را که می شد
گرفتم زان دلم آسوده می شد
به خود گفتم چه احمق بوده ای تو
ز کار این و آن افسرده ای تو
ز خوب و بد اگر دیدی بدی را
گرفتی از چه خود راه بدی را
چرا خوبی خوبان را ندیدی؟
تو این دیدی ..چرا آن را ندیدی؟
نظر کردم چو خواندم از کتابش
به مردان کرده بود اول خطابش
که چشم خود ز نامحرم بگیرید
والا در کف ایشان اسیرید
پس آنگه بر زنان فرماید این را
حجاب و پوشش و این رسم دین را
سپس توصیف پوشش را نموده
که واضح وصف و شرحش را نموده
به جلبابی که پوشاند سراسر
وجود و جسم زنها را چو گوهر
دگر بهتر ازین آخر نمی شد
که حفظ زن از این بهتر نمی شد
از اینجا تازه من آغاز کردم
در تحقیق خود را باز کردم
شروع کردم به تحقیقات دیگر
به پوشش در همه ادیان دیگر
به تورات گفته اینها را بکوشید
لباس یکدگر هرگز نپوشید
حیا را امر فرموده به انجیل
به قرآن گشته اینها جمله تکمیل
دقیقاً گفته تا زنها بکوشند
که سرتاسر وجود خود بپوشند
اگر زن شک نموده در حجابش
به مردان گفته پوشاند نگاهش
کدامینش به انسان سخت گردد
زن اینگونه خیالش تخت گردد
که سختی در حجاب چَشم باشد
خدا از معصیت در خشم باشد
اگر گوید زنی با خوش زبانی
کجا باشد خدا را مهربانی
مبادا که شود خسران نصیبت
نباشد بدتر از این ها مصیبت
هر آنچه کرده واجب بر زن و مرد
بگوید از ره باطل تو برگرد
اطاعت کن اطاعت کن خدا را
که بسته راه هر چون و چرا را
نمودم کشف یک مطلب به زودی
حجاب خوب زنهای یهودی
همانها که حجاب از ما بگیرند
به زنهاشان چرا پس می پذیرند
اگر چه ظالم و بد بخت هستند
به ایران دشمن سر سخت هستند
که می سازند فیلم آنچنانی
برای ما به مفتی مهربانی
چه کس را می نمودی تو اطاعت
ز الگوهای ایمان یا جهالت
همان زهرا که الگویی به ما است
نماد کامل حجب و حیا است
حجاب زن نه تنها پوشش اوست
به حفظ چشم ها هم کوشش اوست
چو خواهد چشم نا محرم شود دور
خودش را هم کند البته مستور
به روحانی دانشگاه گفتم
ز احوال خود و این راه گفتم
به من گفت او حیا داری درونی
نمی خواهی کنی آن را برونی؟
که افکنده گره در کارت اینها
کند آشوب در افکارت اینها
حیا داری ولی ظاهر نکردی
تو ظاهر را چو دل طاهر نکردی
چنین دیدم که ایشان راست می گفت
از آنچه مخفی و پیداست می گفت
هر آنچه مشکلم یا مطلبی بود
ز جمع بی حجاب و مذهبی بود
که از هر یک خلافش را بدیدم
به باطن من عذابش را کشیدم
اگر چه اعتقادم در نهاد است
ولی ظاهر به باطن در تضاد است
نویسد خالق زن های ونوسی
کند مرد از ره چشمش عروسی
یقینم شد حجاب و هم نیازش
برایم خاطراتم کرده بازش
اذیتها که می شد تار و پودم
نگاه هایی که می شد بر وجودم
ز منزل تا به دانشگاه مسیرم
تو گویی ظاهر خود را اسیرم
که رنجش ها خمودی ها از این بود
دلیل شیشه دودی ها همین بود
رسیدم من پس از تحقیق وافر
دهم تغییر وضع حال و ظاهر
که یاد آیه ی جلباب کردم
رها خود را از این گرداب کردم
نمودم انتخاب آخر حجابم
بشد چادر نکوتر انتخابم
چو مادر دید این چادر و پوشش
تعجب کرد و بنمودش نکوهش
حجابت را رعایت کن چو مادر
چرا چادر به سر کردی تو آخر
همه افراد ،شاکی ز انتخابم
نموده حمله ها بر این حجابم
به جز بابا که از شادی بخندید
حجاب و چادر من را پسندید
گرفت و بوسه ای زد چادرم را
ببُرد از این دل من هر چه غم را
به من گفتا مبارک ها ، به شادی
قدم را در ره خوبی نهادی
بگفتا که حجابت چون جهاد است
مشو غمگین چو سیل انتقاد است
مریز اشک و قوی در راه خود باش
تو شاد از این دل آگاه خود باش
چگونه ترک آرایش نمودم
به ترکش از خدا خواهش نمودم
به حد یک مغازه لاک ِ من بود
چو پوشش بر دل غمناک من بود
چگونه من رها ، از لاک گشتم
ز زشتی های آن من پاک گشتم
نظر کردم به دخت آن رسالت(ص)
ز رفتارم کشیدم بس خجالت
چوخواندم من ز حضرت داستانی
ز الگوی زنان ، با مهربانی
طلب کرده ز زهرا (س)یک فقیری
لباسش داد و کردش دستگیری
به وقت ازدواج و در عروسی
به لبخند رضایت ، نی عبوسی
نبودم راضی از دوریِ این ها
از این و آن شنیدم آفرین ها
نمایشگاه مد ، کفش و لباسم
زمانی را که بود این ها کلاسم
به انواع زیاد لاک رنگین
چو زنجیری به پایم گشته سنگین
خجالت زین همه بی حد کشیدم
به آن رفتار خط رد کشیدم
تمامی جمع کردم من به گونی
که شد نفسم به حال سرنگونی
اگر چه عاشق این لاک بودم
کنون در ترک آن بی باک بودم
که آرایش به نامحرم خطا بود
چه کس گفته که مرضی ِخدا بود
تهاجم از مخالف ها بپا شد
ز هر کس نکته ای بهرم ادا شد
یکی می گفت قبلاً خوب بودی
به نزد دیگران محبوب بودی
چه کردی آن همه زیبایی ات را
غمین کردی عمو و دایی ات را
یکی می گفت سِنَّت رفته بالا
بیا و کن قبول این نکته ها را
تو هستی دکتر ، این چادر رها کن
خودت را با کلاس و پر بها کن
اذیت ها اگر گشتم از ایشان
ولی هرگز نمی گشتم پریشان
گروهی گرچه شاکی گشته از من
بشو راضی خدا ، اینک تو از من
زمان درس و تحصیلم سر آمد
و دانشگاه به سال آخر آمد
شدم در فکر کسب تجربیات
به راهش شد همه افکار و نیات
و بابایم رفیق دکتری داشت
سواد خوب و هم فکر پُری داشت
پدر این ماجرا را بهر او گفت
پس از صحبت شرایط را پذیرفت
اگرچه زآشنایان پدر بود
ز تغییرم ولیکن بی خبر بود
نهایت گفت ما خدمتگزاریم
برای زهره ما در انتظاریم
به امید شروع کار خود زود
شدم راهی که گشته روز موعود
مرا نشناخت اول سر تکان داد
اگر چه چایی اندر استکان داد
تو می خواهی به اینصورت بیایی؟
به اینصورت بُوَد....... بهتر نیایی
اگر چه با پدر او آشنا بود
غریبه بهتر از او گوئیا بود
سوادم را نکرد هیچ امتحانی
ازو رخ برکشید آن مهربانی
نه بهر کار و این نیات می خواست
مرا از بهر تبلیعات می خواست
شدم مایوس از آنچه ، شنیدم
تمسخر ها که از ایشان بدیدم
نبود آخر مرا عذر و بهانه
که برگشتم از آنجا سوی خانه
به خانه قلب من رنجور ازآن شد
دلم بشکست و اشک من روان شد
تمسخرها به شکل مهربانی
به من گفتند هستی تو روانی
فقط این بود بر آنها جوابم
نخواهم داد از کف من حجابم
چو کردم کسب تکلیف از خدایم
نمودش آیه ای از شک جدایم
فشار خانواده بیشتر شد
سخنهایم به آنها بی اثر شد
بدیدم مطلبی را من زچمران
گرفتم قدرتی دیگر من از آن
خدایا بنده ات تنها اگر شد
هجوم آور برایش هر چه شر شد
تو تنها یار و غمواری برایش
تمام زندگی یاری برایش
شدم آسوده و آرام گشتم
که انگاری رها از دام گشتم
به خود گفتم به مردم مهربان باش
تو بودی مهربان بهتر از آن باش
شود اخلاق و رفتار تو بهتر
همه اعمال و کردار تو برتر
اثر بگذار بر یار مخالف
همینگونه به همکار مخالف
بدینسان عده ای را یار کردم
ز خواب نازشان بیدار کردم
ولیکن اوّلی شان مادرم شد
از آن پس در کنار و یاورم شد
خدا را شاکر ِ این افتخارم
نجاتم داد و بود همواره یارم
در این آخر دعای من نمائید
شما که بنده ی خوب خدائید
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درود بانو
وخسته نباشی