جمعه ۳۰ آذر
|
دفاتر شعر محمودرضا رافعی (رافع)
آخرین اشعار ناب محمودرضا رافعی (رافع)
|
ازطريق شبكه اينترنت تمام كتابهاي عالم در اختيار ماست . اگر اتصال ما محدود باشد یافته کمتری داريم . شبكه اينترنت بزرگتري هم هست که بزرگ اندیشانی از جمله ، انبياو اوليا و شعراي آسماني به آن شبكه متصل مي باشند ، بگفته ی شعراي آسماني ما شعرنمي گوييم بلكه الهه شعر را صدا می كنيم واوست که مي آيد و شعر و داستان را تعريف مي كند چون او از عالم بالا به آن شبكه دسترسي دارد.
این داستانک یکی از خاطرات زیبای مادرم است که در زمانِ حیاتش برایم تعریف کرده بود ، و می گفت سرگذشت واقعی اوست
تقاضای حقیر این است که با کمی شکیبایی این متن را بخوانید ، من خود از مخالفین سر سخت خرافه نگاری هستم ولی چند داستانکی که در این مقطع برایتان می نگارم ، واقعیت ناب است و برای من به هزار و یک دلیل مسجل داستانک ( پونه خُشک )
تنها و غریب ،رو به احتضار،جان برلب
تیمار گرِ او پدر ، سفر بود آنشب
مادرم کبری مدتی بود که بیماری و تب امانش نمی داد ، بیست روزی می شد که آقام رفته بود مأموریت ، هر بار هم که می رفت سی ، چهل روز پیدایش نمی شد
، این بار ایستگاه اندیمشک محل خدمتش بود ، تنها وسیلۀ ارتباتی ، مراجعۀ حضوری کبری به ادارۀ پستِ راه آهن بود تا با نامه از حال پدرم با خبر شود ، دکتر های بهداری زنجان نتوانسته بودند راه درمانی برای معالجه ی کبری بیابند و به صراحت گفته بودند بیماریِ او لاعلاج است و به نوعی جوابش کرده بودند ، سیاهیِ زمستان سال 1331 دَم دَمای غروب بود ، ......
واقعه درست از اینجا آغاز می شود .
همسایه ها دور مادرم جمع شده بودند ، یکی پاشویه اش می کرد ، دیگری به خواهر شیرخواره ام ، نون چایی می داد ، تب بالا رفته بود و نَفَس نَفَس می زد . سرفه های شدید کبری ، باعث شد خون بالا بیاورد و ..... ، اطرافیان نگاهی به هم کردند و به زبان ترکی پچ پچی کردند ، یکی اون میان گفت جگرش را بالا آورده ، تُشَک او را رو به قبله کشیدند ، مادرم دست و پا شکسته زبان ترکی را می فهمید چون متوجه شد لحظات آخرش است ، اشهدش راگفت و از یکی خواست تا مُهرِ تربت امام رضا را برایش بیاورد ، ........
تنپوشِ مادرم خیسِ عرق بود از تب
تن به قبله شد ، مُهرِ رضا برد برلب
.... کم کم از حال رفت و در حالت خواب و بیداری بود که .....
یک مرتبه و با صدای بلند سلوات فرستاد و گفت برید کنار آقا آمده سلوات بفرستید ، آقا ببخش من تمیز نیستم ....... ( بعدا که جریان را تعریف می کرد ، اطاقش را نور درخشانی پُر کرده بود ... )
( مادرم آدم خرافاتی ای نبود ، قدیس هم نبود و مثل من داستان سرایی هم نمی کرد ، چیزهایی را که برایش اتفاق افتاده بود را فقط به اهل دل می گفت ، الان نسل جوان این گفتار را هجو و این وقایع را موهوم می دانند )
با پریشانی از خواب پرید و به اطراف نگاه کرد ، دسته ی پونۀ خشکی که بر روی طاقچه بود را دید و با اشاره آنرا طلب کرد ، اطرافیان گفتند اوهام ِ قبل از مرگه و توجهی نکردند ، با اصرار مادرم ، همین که پونه ها را با ساقه نزدیکش بردند گفت در دهانم بگزارید و شروع کرد به جویدن پونه های خشک شده همراه با ساقه ، ساعتی بعد تب او خوابید ، همین که آرام گشت ، تازه متوجه آن میهمان رفته شد ، شروع به گریه کرد و گفت بوی عطرش را حس کردید ، اون نور زیاد را دیدید ، من شفا پیدا کردم امام رضا اینجا بود ،آقا شفایم داد ، شفا پیدا کردم .....
لرزید و بگفت نورالهدی زیرِ لب
طوسْ ، خورشیدش دوا کردآن تب
گفت در خواب ، گیاهیست آن لب
آن را بِبَلع ، شفا دهد ، درد و تب
آری ، پونه خشک دوا بود آنشب !!!!
این ترنج قلیچه ی حقایق ، صد حیف که در اثر تابش شدید رنگ باخته و گل و شاخ و برگش قابل تمیز دادن نیست
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
سرورم اجرتان بابت انتشار این داستان با خود علی بن موسی الرضا ع