شنبه ۳ آذر
یاصدک شعری از محمد فروغی
از دفتر شعرناب نوع شعر سپید
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴ ۰۱:۲۷ شماره ثبت ۴۴۱۹۴
بازدید : ۸۲۸ | نظرات : ۷
|
آخرین اشعار ناب محمد فروغی
|
قاصدکی بی خبر از همه جا بی مقصد بی مقصود سرگردان مسافری که هرگز ارابه ران باد پیاده شدنش را ندید در ذهن باد هنوز تصویر مبهمی از آن کودک می وزید و قاصدک تنها مسافری بود که می دانست ساز باد برای رقصاندن کوک شدست همیشه در گفت وگوی قاصدک و باد قهقهه کودکی زوزه می کشید باد قاصدک را به دیدار تمام پنجره ها برد و پشت پرده ها را به او نمایاند لرزیدن عریانی را او را هم سفر پرستوها کرد هجرت را لمس کرد معنی پرواز را چشید باد قاصدک را به مهمانی شبانه ی شمع و پروانه برد باد می گفت همیشه در نزدیکی شمع از سرم دود بلند می شود قاصدک تازه فهمید عشق و جنون چگونه دور هم طواف می کنند در حافظه ی دریا روز خورشید را دید شب ماه را دید مسیر تمام رود ها را دید و با این حال فراموشی در فکر دریا موج می زد قاصدک اولین بار از زبان جاری رود مقصد را می شنید به دریا که رسیدند دریا از مقصودی بی مقصد گفت و سفر برای قاصدک معنای دیگر یافت باد قاصدک را به میان درختان برد برگ ها پیش پای باد می افتادند و قاصدک مرگ را نخستین بار تجربه کرد او گمان می کرد روی مرگ زرد است اما درخت کهنسال سمت سبز مرگ را به او نشان داد قاصدک می خواست از آن کودک بداند از آن طراوت مبهم لبخند که آب ها به صورتش می پاشیدند باد می دانست... قاصدک از وقتی چشم به عالم گشوده بود در آغوش باد بود و از سینه های باد سفر را نوشیده بود باد می گفت خوب یادم نیست کودکی بود انگار که در آن روز نه شب بود نه آن موقع هنوز زمان نبود مکان هم نبود آری کودکی با لبخندی تو را فوت کرد به آسمان و باد امتداد آن فوت بود و بانگ هستی امتداد آن فوت بود در گلوی وجود و سفر از فوتی متولد شد قاصدک بی خبر از همه جا در دامان باد سرگردان نه مسافر بود مسافری در پی مقصودی بی مقصد و باد شبی همراه مهتاب از پنجره ای وارد شد قاصدک را در میان پریشانی موی سیاهی انداخت در میان شانه ی طلایی اش دخترک قاصدک را دید خندید قاصدک لرزید این همان لبخند است دخترک در گوش قاصدک چیزی گفت و او را از میان پنجره فوت کرد او همان کودک بود قاصدک آن شب در معراجش کودک را دید و عشق به او وحی شد او دیگر یک پیامبر شده بود...
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.