چقدر خسته ام از خود ؛ چقدر دلتنگم!
چه سوز و آهِ غریبی در این جگر دارم
دوباره کوله دلتنگی ام به دوش من است
دوباره حال و هوای سفر به سر دارم
زدم به جاده و اما کجاست مقصدِ من؟
زدم به جاده به مقصودِ هر کجا آباد
زدم به جاده که از حصرِ غم رها بشوم
زدم به جاده و با قصدِ هرچه بادا باد!
زدم به جاده ... رسیدم کنارِ راه آهن
در ایستگاهِ قم از میکروفن صدا آمد:
«کنارِ گیت بیایید با وسایلتان ...
مسافرین عزیزِ قطارِ قم – مشهد»
امید در دلِ تنگم دوباره برقی زد
گلوی من پرِ بغض و لبم پر از لبخند
به ذوقِ پرتوِ نورِ مناره ها رفتم ...
کنار باجه و گفتم:« بلیطِ مشهد چند؟»
به شوقِ موجِ خروشانِ زائرانِ حرم
بریدم از خود و خارج از اختیار شدم
شبیه ماهی تُنگی که راهیِ دریاست
بی اختیار جلو رفتم و سوار شدم
تمامِ راهِ پر از دشت را من از سرِ شوق
شبیهِ ابر چه بی اختیار باریدم!
زمان گذشت ... به خود تا که آمدم خود را ...
کنارِ پنجره فولاد ناگهان دیدم
:«به خاک بوسیِ تان از قم آمدم آقا
به مشهدِ تو رسیدم فدایتان گردم
اگرچه غرقِ گناهم ولی سلام آقا
ز سوی خواهرتان هم سلامی آوردم
سلام حضرتِ سلطان! منم گدای شما
دوباره کاسه ی خالی به دست دارم من
اگر که نیم نگاهی به صورتم بکنی
از آبروی جهان هرچه هست دارم من
دلم گرفته و این کوله بارِ سنگین را
روان به سوی تو یا ثامن الحجج کردم
لباسِ کهنه به رنگِ سفید پوشیدم
فقیر هستم و اما هوای حج کردم
دمِ تو گرم و مسیحایی است مولا جان
کَرَم بر این دلِ بی روحِ سردسیری کن
زمانِ مرگِ من ای با وفا عنایت کن
بیا و از منِ زائر «تو» دست گیری کن
«بداهه»
***
گرچه بداهه است اما حق نقد برای دوستان و اساتید محفوظ است.