با سلام خدمت دوستان تمام سعي ام را كردم شعري كمي دورتر از درد و تلخي بنويسم كه اين شد و از استادم ميدري به خاطر استقبال از رديف مختص ايشان سپاسگذارم ...همچنين از خانم دكتر پاپي و استاد عجم به خاطر ميهمانداريشان در شعرهايم و از استاد ملحق به پاس حمايت شان تشكر و اين غزل را به پاس زحمت عزيزانم تقديمشان مينمايم.
شده دستت به دامان كسي باشد كه ديگر نيست؟
نگاهت محو چشمان كسي باشد كه ديگر نيست
شده بيمار خال روي لب باشي و اميدت
تماما لنگ درمان كسي باشد كه ديگر نيست
شده كافر شوي بر سجده گاه چشم مينايي
دلت همراز ايمان كسي باشد كه ديگر نيست
تو آيا بغض كردي روبروي پنجره تنها
نگاهت خيس باران كسي باشد كه ديگر نيست
تو اصلا صيد بودي تا فراموشت كند صياد
و خنجر دست عريان كسي باشد كه ديگر نيست
شده محكوم گردي بي بهانه رفتن او را
تنت زخمي ز تاوان كسي باشد كه ديگر نيست
بگو اصلا تو ابراهيم بودي در نماز عشق
سرت همواره قربان كسي باشد كه ديگر نيست
شده در بطن آغاز ت فنا گردي و ديگر هيچ
و آغاز تو پايان كسي باشد كه ديگر نيست
شده در كوچه باغ خاطره دلتنگ او باشي
دلت هر روز ميهمان كسي باشد كه ديگر نيست
××××
آنكه تنها شده بي يار مرا مي فهمد
آنكه غم گين شده بسيار مرا مي فهمد
آنچنان سرد و فرو ريخته ام
كه فقط ريزش ديوار مرا مي فهمد ...