سر سفره ی سبز سخن عشق،غزلخوان و غزلنوشم و نوشم ز شراب لب لعلت،که شب شاعری و شعر و شعور ،باتو جنون خواهد و مستی،
عجب چلّه نشین کرد همه ی چلچله ها چرخ و فلک بر سر کویت!
وندید دیده در این دایره آن دیده که دل دید زدیدار تو آنشب که لب چشمه ی مهتاب نشستی،
همه ی همهمه و هوی و هیاهوی هوایم،توهستی،
و با قامت قدقامت خود کرده قیامت ز ازل خشت من آغشته به عشقت شده عشقی که نمودست مرا مست و دهم در ره عشقت همه ی هست و سرو دست،که تو آیه ی نوری و همان عشق الستی،
پریزاده! پریوش! پریچهره! پریناز! که با ناز از آغاز پر پرواز گشودی در این خانه ی ویرانه که صد طعنه به میخانه بزد در ره مستی،وسبب ساز شدی تا من مسکین،به این سوز و گداز،راز و نیاز،زاریِ هنگام نماز ،سر دهم آواز که؛
چشم بر بدن بلبل بی جان و به باران و به بی برگیِ باغی که تنش در عطش رویشِ یک غنچه بخشکید و رخش زردتراز فصل خزان است و خزان جای سرشک برگ بریزد به دامان،ببستی،
نبستی به دل،دل،،واز این باغ چو جستی،کمر عشق شکستی،
خدا خالق خلاق خلایق خودش نیز گواه است که این سینه ی بی کینه ی ما در غم عشقت شده بیتاب،دریاب جنون را که چون قو بزنم ناله ز فرجام تو عشق چنانی که بسوزد همه هستی،
رفیق! رفت رفیقت که رفاقت به زبان نیست و نیست رسم رفاقت که رخ از روی رفیقت بِکِشی تا بکُشی روح رفیقت و نبند رشته ی زنجیر رفاقت،بسستی،
از آنشب که شدم عابد آن چشمِ سیاهی،که گاهی به نگاهی خرید بنده ز چاهی،ز غم دوریِ راهی کشد سینه بجای نفس آهی ز فراقت،و ای عشق که بر ظلمت شبهای من زار چو ماهی!
تو پیمان من و دل که نپوییم ره عشق، به بر هم زدن چشم شکستی،
که هستی!!؟
مسعود مهرابی