بهار وصل
دلا! یک ره ازین زندان برون آ تا جهان بینی
گذاری کن به ملک جان، که تا جان جهان بینی
در این دنیای پرکینه، زشادی چون بود نامی؟
بکن نقلی ز کینستان، که از شادی نشان بینی
مبادا! کبر و مغروری تو را مانع ز ره باشد
نگاهی کن به خاک ایجان، که جسم دوستان بینی
مشو خاکی، شو افلاکی که گردی همدم عیسی
تن و نفست بکن قربان، که جان را در میان بینی
اگر خواهی که بر چینی گلی از گلشن جانان
رحیلی کن ز خارستان، که تا گل را عیان بینی
اگر از خود برون نایی شناسا چون کنی خود را[1]
سفر کن از دل و از جان که هم این و هم آن بینی
چو خواهی در دلت باشد نشاط و شادی و عیشی
بکن نقلی ز تنگستان، که دل را شادمان بینی
اگر آب بقا خواهی، ز عارف جوی نز عاقل
که اندر راه بی عرفان، زیانها را به جان بینی
چو اسکندر مشو غافل ز آب چشمه حیوان
که اندر چشمه حیوان، حیات جاودان بینی
تو را هر لحظه در دنیا، نشانی از فنا باشد
گریزی کن ز خاکستان که انر او زیان بینی
درین منزلگه گیتی، غریب و بیکسی ای دل!
برون شو زین غریبستان، نه او را آشیان بینی
اگر همچون من «سالک» بهار وصل او خواهی
رها شو زین فراقستان، که وصل بی خزان بینی
دکتر رجب توحیدیان- سالک
تا ز خود بیرون نیایی خویش را نتوان شناخت
عیب تیر کج، در اغوش کمان معلوم نیست