كدام حقيقت؟!...
كدام عشق؟!...
وقتي زمان راه ِ خودش را مي رود
هيچ كس يادش نيست زماني را
كه در گلوي زندگي بلعيده شدم
تصوير كن مرا بر مصوّرِ چشمانت
نه آنچنان كه بودم
آنچنان كه هستم
و حك كن سكوتم را بر كتيبه ي دستانت
زندگي مرا با خود برد
چون برگي در مسير آب
زندگي مرا از خودم گرفت
مرا از تو گرفت
و با خود برد
بي من و تو
تنها زندگي مرا فهميد
تنها زندگي مرا دانست
و تنها زندگي يادم داد بي من و تو هوا را
-بي نفس-
من دستهايم را فهميده بودم بي تو
و هواي سيب نكردم هرگز كه بچينم از درخت كسي
باور كن بهانه هايم را و در بهشت سفر بمان
حوا نمي شوم وقتي تو آدم شده اي
و با عشق من عقل را فهميده اي
سكوت مي كنم
در خودت سكوت كن به حرمتم
كه خواب رفته ام در دستان زندگي
و فكر مي كنم
بدون تو... بدون من...
نبايد از زمان بُريد
تصوير كن مرا بر مصوّرِ چشمانت آنچنان كه هستم
سپيد شده ام
سكوت شده ام
و جريان دارم در باد
جريان دارم در آب
جريان دارم در نور