شب بود سرد بود راستی باران هم می بارید نیمه های شب خدا بیدارم کرد ولی آرام بیدارم کرد چون...
مادر پیری دارم ، مریض بود حتی در آن شب سرد
و ای پالتوی قدیمی بابا ، کجایی ؟ که در این شب بارانی چتر من شوی ؟
اصلاً بابا خودت کجایی ؟ بابای نان آور بابای سختیها بابای تنهایی های زندگی و دردهایش بابا کجایی ...... کجایی ؟
پالتو به دوش به زیر بارانرفتم انگار خدا دلش گریه می خواست ، داشت گریه می کرد فقط میگریست دلیلش را نمی دانم آن هم در فصل داغ تموز
خدایا گناهم چیست که مرا بیدار کردی؟
من که خواب بودم آن هم چه خوابی
آیا گناهم عشقی است که از کسی گرفته ام ؟ آیا گناهم دردی است که به جان کسی دادم ؟
نمی دانم؛ من که نمی توانم با تو سخنبگویم کاش می شد... کاش می شد راحت درد و دل کنم
خدایا گناه مناین است که کنار گذاشته شده ام و نفریننکردم گناه من این است که زود قضاوت شدهام گناه من این است که گناه کردم و دیگر نمی خواهم گناه کنم
و ای خدا دلم دیگر جای خوشی ، جای خوبی ندارد واقعاً هیچ چیز نمی خواهم
خدایا آیا گناهم مرگیست که باید تسلیمش شوم؟ بدان که میشوم ...
خدایا ، فقط مرا آرامببر مادر مریضم هنوز خواب است ...
تسلیمت می شوم در همین شب شب سرد و بارانی .... شب مرگ من ...
بهرام مهرآوران ( آکو )