با تو از غمهای کهنه قصه ها دارم بیا
شکوه از انبوه اعداء بر تو می آرم بیا
من به تاوان نگاهت راحت جان داده ام
تا به کی؟ بهر وصالت خون دل بارم بیا
پایکوبان انتظارت می کشند با هلهله
شیوه ء شادی ندارد این دل زارم بیا
سوز نی دارد نوایم بس که فریادت زدم
جشن میلاد است ومن اندوه می بارم بیا
اینهمه فریاد وناله پس جواب آخر چه شد
چون ز تو دارم گلایه بر که ؟ رو آرم بیا
من همه انبوه دردم محتضر بر کوی تو
خسته و تنها به زیر کوه آوارم بیا
بغض بی حد از تحملها به سینه مانده است
گر بیایی راز دیرینه بسی دارم بیا
مهدیا بر این گدایان گوشهء چشمی نما
یا ببخشا یا بکش یا که بخوان یارم بیا
بی توام یارا که اینسان زرد ومحزون گشته ام
در گلستان دائما همچون خس وخارم بیا
چشممان بر در همی ماند و نیامد یار ما
بر سر بالین من اینک که بیمارم بیا
همچو طوفان ریشهء ظلم وستم را بر کنم
گر بیایی همچنان یادی بر افکارم بیا
جمعه ای نیست که ما دل نگرانش نشویم
پس چرا خار به چشم دگرانش نشویم
ظاهر و باطن ما نیست به دلداده شبیه
بهتر آن است که ما بار گرانش نشویم
منتظر بر تو ندارد به کسی میل حضور
لااقل همنفس فتنه گرانش نشویم